درخت در تنهایی درختتر نیست. درخت در تنهایی فکر میکند که درختتر است.
یه جایی تو سریال Fleabag شخصیت داستان با گریه به کشیش میگه، من میخوام که یکی هر روز صبح بهم بگه چی بپوشم، چی بخورم، چی دوست داشته باشم، از چی متنفر باشم، چی گوش بدم، برای چی بلیت بخرم… یه نفر بهم بگه که چطور زندگیم رو زندگی کنم… و چقدر این صحنه در توصیف اون بیچارگی و بیهودگی، اون جا نشدن تو دنیای اطراف، کامل و صادق و بینظیر ولی ساده و بی نقاب ژستهای قلنبه سلنبهست.
دیگه گذشتن ساعتها، روزها حتی ماهها رو احساس نمیکنم. هیچی احساس نمیکنم. هیچ مطلق. ربات بد برنامهریزی شده آپدیت نشدهای هستم، مثل یه جاروی گرد که بیهدف تو فضای محدودی میچرخه، لاک پشتی که برعکس افتاده و جز تکون دادن بیسرانجام دست و پاش کار دیگهای بلد نیست. دیروز داشتم ویدئوی زنبوری رو میدیدم که سر جدا شدهش رو که به یه رشته نازک وصل بود تو دستش گرفته بود و هی بیهدف به سمت جایی که باید وصل میبود حرکت میداد. احساس میکردم میلیونها ساله تو این وضعیتم. دنبالهای از واکنشهای ساب کورتکس، و دیگه چیزی رو نمیفهمم، درک نمیکنم، درنمیابم! خوابهام صامته. بدون دیالوگ. مثل این فیلم سیاه سفید قدیمیهای بدون حرف، تصنعی و روی دور تند. خوابهای آدم چطور بیصدا میشن؟ میگن وقتی به زبانی مسلط میشی به اون زبان خواب میبینی. تسلطم تنها به سکوت بود؟ حرف و صدا کی از رویاهام هم حتی کم شد؟ همهمه زندگی دقیقا از کجا خاموش شد؟ این دایره ای که توش میچرخم نقطه شروعش کجا بود؟ کدوم نیروی گریز از مرکزی لجوجانه این چرخش دیوانهوار رو گرد این پوچ عظیم بیهوده میسر میکنه؟
من از دست آ خیلی ناراحت بودم. دوست مشترک من و خواهرم. مدتیه اومده آلمان. چند روز پیش تو بیمارستان تو قفسه نامههام یه بسته پستی بود، آ فرستاده بود یه کارت و شکلات برای تولدم. من هیچ جوابی ندادم نه از سر بدجنسی، یا شایدم نه فقط از سر بدجنسی، چون خیلی بیحوصلهم و تحمل حرف زدن با هیچ آدمی رو ندارم. امشب پیام داده بود که خیلی دلم برات تنگ شده. من بازم سکوت کردم. برای خواهرم تعریف کردم. شاید فقط برای این که بعد این حدود دو هفته که هر وقت پیام داده گفتم حوصله ندارم بعدا حرف میزنیم، یه چیزی برای تعریف کردن داشته باشم. گفت حتما اونجا خیلی تنهاست. گفتم نه اصلا، دوست زیاد داره، میشناسم چندتاشونو، ولی اینجا اینجوریه که آدم همش دنبال کسی میگرده که باهاش یه گذشته مشترک داشته باشه. شایدم معنی تنهایی همینه.
پنجره رو باز کرده بودم و کف حموم دراز کشیده بودم. صدای حرف زدن چندتا دختر و پسر از بیرون میومد. شاید از پنجره طبقه پایین، شاید هم از بالکن روبرو. تو خیال من ولی اونا رو علفهای پشت ساختمون دراز کشیده بودن، که ممکن نبود. به خاطر بارونی که تمام روز میبارید. و خیره شده بودن به آسمون پرستاره که بازم محال بود چون ابرای سیاه هر لحظه منتظر باریدن بودن. نمیدونم این تصویر چرا تسکینم میداد. بعد از یه زمان طولانی یا شایدم کوتاه چون تصوری از زمان نداشتم پاشدم پنجره رو بستم و اومدم تو تخت. هنوز صداشون میاد. هوا سرده و تنها نشونه بهار رعد و برق و رگبار ناگهانیه، ولی یه حس تابستونیای هوا رو ملایم میکنه. یه حسی مثل آخر شب یه شب نشینی تو باغ، وقتی همه خسته از دویدن و رقصیدن و آبتنی و سنگینی غذا و نوشیدن، برگشتن تو خونه و آماده خواب میشن ولی تو هنوز بیرون نشستی و یه باد خنک داغی روز و حرارت پر سر و صدای دورهمی رو محو میکنه و تو با خودت فکر میکنی من دقیقا تو این دنیا دارم چیکار میکنم. صدای پارس سگها از دور میاد، باقیمونده ذغالها خاکستری میشن و گاهی یه جرقهای تو هوا میپره و زود خاموش میشه. همه چیز از تلاطم افتاده جز سهمگینی موج فکرهایی که تو رو به صخرههای هزار بیسرانجامی ناهموار میکوبه.
سخت ترین قسمت کرونا اینه که میخوای با هیشکی حرف نزنی که هی نگن تو که حالت بده، ولی وقتی بپیچونی هم فکر میکنن که مردی!
صبح که بیدار شدم از لای اون یک سانتیمتر فضای باز مونده کرکرههای پشت پنجره دیدم بیرون به طرز عجیبی سفیده. آماده شدم برم سر کار از در که بیرون رفتم یهو قدم گذاشتم تو یه مه عمیق و فشرده و سفید و ساکت. از جنگل نه چندان دور یه سایه پر هیبت خاکستری دیده میشد. یه مجنون دلتنگ توی چشمام سرش رو از رو زانو برداشت و گفت بیا بریم. بریم تو قلب اون خاکستری اغوا کننده. دلم میخواست تو اون لحظه همه چیز رو رها کنم چتر و کوله و کلیدم رو بذارم رو نیمکت بزرگ چوبی سنگین پوسیده جلوی در و تو سفیدی مبهم مه محو بشم. همون نیمکتی که خیلی وقتا موقع برگشتن از سر کار پستچی روش نشسته و سیگار میکشه و دوچرخه خستهتر از خودش رو بهش تکیه داده. گاهی دوست دارم بیدلیل واستم و نگاش کنم. نمیدونم چرا. انگار تماشای پستچی خستهای که بعد از چیدن نامه ها توی قفسه پایین ساختمون قبل از رفتن کنار دوچرخهاش نشسته و سیگار میکشه خودش یه داستان پر از ماجراست. ولی قانون زندگی اینه که از کنار داستانهای پر از ماجرا عبور کنی و خودت رو تو کسالت روزهای تکراریت غرق کنی. در همون لحظه میدونم که به مجنون پشت میکنم، میرسم جلوی در، چندبار کفشامو روی پادری زبر و سیاه و مشبک جلوی در میکشم تا رد پای گل و مه و بارن و جنون پاک شه و جلوي آسانسور به روزی که شروع نشده ولی پایانش همینجا جلوي در منتظرمه نگاه غضبناکی میکنم و دکمه گرد و سرد آسانسور رو فشار میدم. تو تاریکی هفت صبح وقتی ملایمت بیجون نور صبحگاهی و رطوبت مه و قطرههای ریز و متراکم آب روی کفشها و لباسات هزار احساس به کما رفته رو تو دلت بیدار میکنن درمونده میشی از عاقل بودن. من نه عاقل خوبی هستم نه مجنون باکیفیتی. روحم گیر میفته تو این قاب ساکت، مثل تابلویی که یک صحنه از ماجراییه که ازش بیخبریم ولی فریبنده و افسونگره. من تابلو رو میذارم رو دوشم و به راهم ادامه میدم. باید یه جایی وسط راه واستم. کوله و کلید و چترم رو بذارم کنار، کفشهامو دربیارم و برم توی تابلو.
جمعه آخر وقت. شیفت لانگم. همه اونایی که شیفت نبودن رفتن. تو ریکاوری ماچی و کایزر بهم کوکی تعارف میکنن. عمل بعدی شروع میشه دو ساعت بعد منم آماده رفتنم. اسکراب رو در میارم، سوییشرت میپوشم و تاپ و بلوزم رو میندازم تو کولهم و چترم رو برمیدارم. بیمارستان ساکتتر و تاریکتر از همیشهس. یه لحظه کنار پنجره بزرگ رو به درختا مکث میکنم به تاریکی خیره میشم به تصویر خودم تو تاریکی خیره میشم به من خستهای که نقاب قوی بودنش رو مثل تاپ و بلوزش مچاله کرده تو کولهش و هیچی نیست جز یه بغض بزرگ. که از همه سال نو مبارکها و کوکیها تازه پخته شده و آدمهایی که زودتر آخرین روز کاری سال رو ترک میکنن جرقه زده و با پس زمینه تصویر اتاق سرد و تاریکی که منتظرمه هی بزرگتر و بزرگتر شده. میدونم کسی از این آسانسور استفاده نمیکنه. میرم توش و میذارم اون دو تا گوله اشک بزرگی که رو لبه پلکم مونده قل بخوره بیاد پایین. یه طبقه پایین تر یه آقایی سوار میشه، یه کم معذب میشم کولهم رو از رو دوشم برمیدارم شاید برای این که مثلا یه کاری کرده باشم آقاهه میگه endlich Feierabend ha? لبخند میزنم ولی اون لبخندم رو از پشت ماسک نمیبینه. از در میزنم بیرون بارون میاد ولی سردم نیست پارکینگ دوچرخهها خالیه، همیشه چند نفر اونجا مشغول سیگار کشیدنن در حالی که از سرما سرهاشونو تو یقهشون فرو کردن و گاهی هم با هم گپ میزنن، امشب هیچکس نیست. مسیر خیس رو تا پلهها میدوم. کلید میندازم. چند هق هق کوتاه و درآوردن کفشها. شکمم قار و قور میکنه. عجیبه که در غمها، حتی مصیبتها آدم همچنان گشنهش میشه. نون میذارم تو فر. ولو میشم رو کاناپه خاکستری. نمیدونم چقدر میگذره، یه ساعت، دو ساعت یا بیشتر نون سرد و خشک شده. لامپها رو خاموش میکنم میرم تو تخت. گوشی تو دست عددها رو روی هم میچینم و میرم مرحله بعدی بعدی بعدی و اولین بینهایت ظاهر میشه، دیگه هیچ عدد بزرگتری نمیاد، با کله شقی بازی رو ادامه میدم ولی بلوک بعدی ظاهر نمیشه. رسیدم به بینهایت. چشمام گرمه، خوابم میبره. صبح دوش میگیرم. آخرین روز سال. صبحونه میخورم. چندتا تلفن. راهی ایستگاه قطار میشم. عصره بارون میاد. درهای قطار بسته میشه. چند ساعت بعد آدما جمع شدن، آهنگ، کوکتل، رقص، جوک خنده، آتیش بازی. بی قرارم. یه دفعه کولهم رو برمیدارم و برمیگردم سمت ایستگاه قطار. به راننده اوبر میگم یه ربع دیگه قطار حرکت میکنه. راننده ترکه. پا رو میذاره رو گاز و وحشیانه میره. به موقع میرسم و تشکر میکنم. ممنون که منو به تاریکی خلوتم برمیگردونی. تو قطار چند بار کلهم میفته و خوابم میپره. قطار بعدی، تاکسی. ساعت ۵ صبح میرسم خونه. میرم تو تخت. بچه همسایه گریه میکنه. همیشه اخر شبا و صبح زودها گریهش رو میشنوم. به نظرم صدای گریه بلند زنی رو هم میشنوم. پوف بالاخره شکست حتما کلافهس از این همه بیخوابی. سال جدید شروع شد. از فردا میرم سرکار دوباره. و هیچ قطاری نیست که یه دفعه کولهم رو بردارم و بپرم توش و فرار کنم.
اونی که تو تاریکی شب تو اتوبوس دراز خالی که از خیابون جنگلی میگذشت، تنها مسافر بود و پشت به راننده نشسته بود و آهنگی گوش میکرد که حتی نمیفهمید و اشک میریخت من بودم.
صبحها قبل از این که آلارم ساعت شش رو بشنوم بیدار میشم کورمال کورمال گوشی رو پیدا میکنم، خودم رو پرت میکنم تو سیل خبر، عکس، نوشته، عزا، خشم. هر روز مثل روز قبل. بعد برای همه کسانم وحشت میکنم و آخرین چیزی که قبل از خوابیدن تو مغزم تکرار میشه اینه که قراره چی پیش بیاد. دور باطل اندوه و وحشت و خشم و نگرانی. و احساس بی خاصیت بودن چاره نداشتن مستأصل بودن. توی همه این روزای گذشته هزاران حرف برای نوشتن داشتم و از همیشه ساکتتر بودم. چه سود از این سکوت و آه از این صبوری. فکر کردن به این که چرا اینجام و چرا بقیه اونجان مثل دو چنگال قدرتمند از دو طرف قلبم رو میکشند و من هر شب این پارههای قلبم رو کنار هم میذارم به این امید که شاید یک جا یک روز تموم شه این درد. و من همیشه واقعبینتر از اون بودم که امید حتی شمع کوچکی تو دلم روشن کنه.
هوا خنک شده. از در اومدم بیرون و همونطور که چشمم به برگهای خیس چسبیده کف زمین افتاد و یه کم از سردی باد بعد از بارون لرزیدم یه دفعه بیدلیل یاد یه شبی تو درمونگاه طرحم افتادم. سرد بود و داشتم برمیگشتم سمت اتاقم یه کم واستادم دونههای برف پراکنده تو هوا رو تماشا کردم و دیدم یه روباه دوید تو حیاط و بعد پشت بوتهها گم شد من هنوز واستاده بودم جلوی پلهها و سرما میوزید تو روپوش سفیدم و جهان برام خیلی بیمعنی بود. هیچ لحظه خاصی قبل و بعد از این تصویر وجود نداشت. هیچ اتفاق مهم یا لحظه باشکوهی. نمیدونم چی در این لحظه منو به اون شب متصل میکنه. چه الان و چه در اون لحظه بسیار دور حرفی با خودم نزدم ولی انگار هنوز اون «که چی؟» بزرگ مثل سردی سرمای ناغافل قلبمو غارت کرده. احساسی که هی تکرار میشه فقط تصویرها و مکانها عوض میشن. ابرا تمام آسمون رو و حتی زمین و درختا و برگها رو میپوشونن و به خودت میگی من نباشم هیچی از این دنیا کم نمیشه. حتی غمگین هم نمیشی فقط فکر میکنی خستگیها تموم میشن و میتونی از اسبت پایین بیفتی و بذاری علفها و خزهها و خاک و برگها محوت کنن.
وقتی فکر میکنیم کسی رو شناختیم انگار یه پلاستیک زمخت کدر کشیده باشیم روی تابلوی نقاشی، دیگه هیچوقت اون ظرافت پنهان شده تو وسواس خرج شده پای انتخاب رنگ یه نقطه بیاهمیت یا معنی انحنایی که از قصد تو حاشیه تاریکتر تابلو نقش بسته نمیبینیم. فقط یه تصویر میمونه که اونقدر دیدیمش که عادی و هرز و مبتذل شده. شکل اون تصویر رو حفظیم حتی اگه جایی یه اسکچ ساده ازش ببینیم فورا به جا میاریم و ذوقزده افتخار میکنیم که هورا من بلدمش و هیچی دقیقا هیچی نمیدونیم. یادمون میره زیر اون کدورت ضخیم هنوز جادوی رنگها و معجزه خطوط برای کشف شدن بیقرارن و یه روز برای همیشه رنگ میبازن.
کاش هیچکس نخواد کسی رو بشناسه. مثلا بگه میشه غریبه مرموز من بمونی؟
حتی اگه خوابهای خوب نبینم، تنها تسلی در زندگیم خوابه.
هوا آفتابی بود و رفته بودم خرید. چه اتفاقی میفته وقتی هوا آفتابیه؟ همه چی زیبا و روشن و خوشحاله؟ جواب اشتباه. همه جا پر از حشراته. تو ایستگاه اتوبوس یه زنبور جوان پررو همونطور که با اسموتی تو پاکت خریدم، یا شاید هم توتفرنگیهای بیرنگ و روی کنارش لاس میزد با من سوار اتوبوس شد. حشرات از هر نوعی که باشن منو عصبی میکنن. چون وزوزوو هستن، نیش میزنن و مهمتر از همه بال دارن. امیدوارم استاد خدابیامرز حشرهشناسیمون که به گفته خودش تو آفریقا و بین آدمخوارا ماهها فقط به خاطر اشتیاق شخصی خودش دنبال مطالعه حشرات بوده منو با این دستهبندی ابلهانهم از حشرات ببخشه. خلاصه زنبور جوان سوار اتوبوس شد و احتمالا میخواست با سرعت تمام بکوبه به تخم چشمم که اونطور شلیک شد تو شیشه عینکم و بعد ناپدید شد. چون حشرات دوست دارن برن توی گوش و دماغ و چشم آدم. یه شب هم از ترس پشهای که داشت میرفت تو گوشم ناخنم کانال گوشم رو پاره کرد و من نصف شب با چراغ قوه رو انگشت خونی دنبال لنگ و پاچه اون متجاوز میگشتم که مطمئن شم به هدف شومش نرسیده. خاطرهای هم سینه به سینه از بچههای سال بالاییمون نقل شده که مگس سمجی به دهان استاد فیزیکپزشکی سر کلاس رحم نکرده و خارج شدنش رو هم کسی ندیده. خلاصه اینطوری بگم که ناپدید شدن حشرهای که ازش میترسین خیلی ترسناکتر از حضورشه. من خیلی باوقار و خانوم تو اتوبوس نشسته بودم و میخواستم دوباره هدفونم رو بذارم تو گوشم که یه قلقلک ریزی تو پهلوم احساس کردم. در همون وضعیت شوم گرما و شرشر عرق و کوله پشتی و پاکت خرید در دست، در حالیکه میخواستم پاشم جیغزنان بدوم و احتمالا شبیه مستر بین میشدم که دست و پاش تو هوا تکون میخوره و صورتش کج و کوله میشه، با خودم فکر میکردم اگه قسمت جلوی بلوزم رو که تو جین فرو کردم یواش بکشم بیرون ممکنه از اونجا پر بزنه بیرون؟ که قلقلک مذکور رسید به سینه و من با آرامش و خوف خنثی کردن بمب ساعتیای که ثانیههاش تک رقمی شده، یقهم رو کشیدم پایین و فوتش کردم بیرون و خدا رو شکر کردم که دیوونهبازی درنیاوردم. امیدوارم از خوندن این نوشته دچار توهم خزیدن حشرات رو بدنتون نشده باشید و اگه هنوز نخوابیدین خواب حشرات متجاوز رو نبینین.
نشستم عکسا و فیلمای دنی رو نگاه کردم و گریه کردم. انگار به اندازه کافی نفسم تنگ نیست، باید با بغض و درد این گلو رو پاره کنم. بعد قاطی عکسا خودم رو هم دیدم. غمگین و دلشکسته و از همه بریده. دلخوشی کوچیک من تو اون درهای که عمق تاریکیش همه زندگیمو بلعیده بود دنی بود که حتی اونم باید به ظالمانهترین شکل ممکن ازم میگرفتن. بعد از اون روزا به خودم میگفتم ببین تموم شد، دووم آوردی. ولی وقتی اون شوق تغییر گذشت، انگار یهو دیدم همینطور که راه میرم، زندگی میکنم و لبخند میزنم، دیگه من نیستم، خودم نیستم، آدم نیستم، تودهای از ابر و مهام، غبار و دودم، مثل هوا مثل روح، مثل خیال، مثل پندار. نگاه میکنم به پشت سرم میبینم جسمم اونجا تو یه گذشته دور جا مونده. و ادامه میدم به رفتنم. آدما رو احساس نمیکنم اونا منو نمیبینن، نمیشنون. چی به سرم اومده؟ روح شدم ولی اون دالان روشن نورانی رو ندیدم.
شدم چوپان دروغگو. هی میگم دیگه نمیتونم ولی همش میتونم. این که آخه ولی تونستن نیست این همونه که گفته افشردن جان است.
کاش یکی یه چند وقت ازم مراقبت میکرد.
وسط کار کمرم گرفت و دیگه صاف نشدم. یه جور خمیده و خزندهطور اومدم خونه. همینطور که دراز کشیده بودم، دراز هم نه همین جور که پیچ خورده بودم تا مسکنها اثر کنه فکر میکردم یعنی تموم شد؟ یعنی دیگه زهوارم در رفته و رسما پیر شدم؟ بعد به خودم گفتم یادت رفته دو هفته بود اینترن شده بودی مثل نود سالهها در و دیوار رو میگرفتی راه میرفتی از کمردرد؟ شغلتو عوض کن بابا. ولی خب دیگه قطعا برای عوض کردن شغلم که پیر شدم، بهتره امیدم به بازنشستگی باشه!
پ.ن. مردم از روز جهانی بوسه مینویسن و عکس میذارن منم اینطور.
از چی فرار میکنی؟ از خودم. به کجا؟ گاهی به سمت آینده گاهی رو به گذشته. گاهی رو به غربت، گاهی به خونه به هر چیز آشنایی. چی شد که اینطوری شد؟ یه روز دیدم مهم نیست چقدر تلاش میکنم، آخرش هیچ جا جا نمیشم. نه تو گذشته و آینده نه تو غربت و آشنایی. آرزوت چیه؟ این چرخ رو بچرخونم به عقب، موهای سفید محو بشن، کردهها نکرده بشن، گفتهها نگفته، از همه راهها برگردم، از همه اشتباهها پاک بشم. نوجوون بشم، بچه بشم، جنین بشم، یک سلول سرگردان بشم، نه حتی عقبتر دورتر، یک ذره، مولکول، اتم، برگردم به سیارهای که ازش کنده شدم یا حتی دورتر به قبل از بیگ بنگ به هیچ. باشه بیا حالا یه کم بخواب اون ور بالش خنکه.
بچه بودم فیلم مرد نامرئی رو دیدم. یادم نیست اصلا چی بود ولی خیلی دلم میخواست نامرئی باشم. حالا نامرئی شدم و خیلی غمانگیزه.
امرجنسی کانتکت من هنوز تویی. خیلی عجیبه. چرا عوضش نکردم؟ وقتی یه روزی لازم باشه کسی به این شماره زنگ بزنه احتمالا حتی نمیتونه تماس بگیره. بی نام و نشان میمونم.