You are currently browsing the monthly archive for فوریه 2023.

صبح که بیدار شدم از لای اون یک سانتیمتر فضای باز مونده کرکره‌های پشت پنجره دیدم بیرون به طرز عجیبی سفیده. آماده شدم برم سر کار از در که بیرون رفتم یهو قدم گذاشتم تو یه مه عمیق و فشرده و سفید و ساکت. از جنگل نه چندان دور یه سایه پر هیبت خاکستری دیده میشد. یه مجنون دل‌تنگ توی چشمام سرش رو از رو زانو برداشت و گفت بیا بریم. بریم تو قلب اون خاکستری اغوا کننده. دلم می‌خواست تو اون لحظه همه چیز رو رها کنم چتر و کوله و کلیدم رو بذارم رو نیمکت بزرگ چوبی سنگین پوسیده جلوی در و تو سفیدی مبهم مه محو بشم. همون نیمکتی که خیلی وقتا موقع برگشتن از سر کار پستچی‌ روش نشسته و سیگار می‌کشه و دوچرخه خسته‌تر از خودش رو بهش تکیه داده. گاهی دوست دارم بی‌دلیل واستم و نگاش کنم. نمی‌دونم چرا. انگار تماشای پستچی خسته‌ای که بعد از چیدن نامه ها توی قفسه پایین ساختمون قبل از رفتن کنار دوچرخه‌اش نشسته و سیگار می‌کشه خودش یه داستان پر از ماجراست. ولی قانون زندگی اینه که از کنار داستان‌های پر از ماجرا عبور کنی و خودت رو تو کسالت روزهای تکراریت غرق کنی. در همون لحظه می‌دونم که به مجنون پشت می‌کنم، می‌رسم جلوی در، چندبار کفشامو روی پادری زبر و سیاه و مشبک جلوی در می‌کشم تا رد پای گل و مه و بارن و جنون پاک شه و جلوي آسانسور به روزی که شروع نشده ولی پایانش همینجا جلوي در منتظرمه نگاه غضبناکی می‌کنم و دکمه گرد و سرد آسانسور رو فشار میدم. تو تاریکی هفت صبح وقتی ملایمت بی‌جون نور صبح‌گاهی و رطوبت مه و قطره‌های ریز و متراکم آب روی کفش‌ها و لباسات هزار احساس به کما رفته رو تو دلت بیدار می‌کنن درمونده میشی از عاقل بودن. من نه عاقل خوبی هستم نه مجنون باکیفیتی. روحم گیر میفته تو این قاب ساکت، مثل تابلویی که یک صحنه از ماجراییه که ازش بی‌خبریم ولی فریبنده و افسونگره. من تابلو رو می‌ذارم رو دوشم و به راهم ادامه میدم. باید یه جایی وسط راه واستم. کوله و کلید و چترم رو بذارم کنار، کفش‌هامو دربیارم و برم توی تابلو.

در بوته گرچه سخت مرا آزموده اند
و نیش مار مرا آزموده است
من هم به سهم خویش
بس آزموده ام
هیچ آزموده ریسمان سپید و سیاه را
هرگز به جای مار نخواهد گرفت

نوشته های تازه را از طریق ایمیل دریافت کنید.

بایگانی