You are currently browsing the monthly archive for ژانویه 2023.

جمعه آخر وقت. شیفت لانگم. همه اونایی که شیفت نبودن رفتن. تو ریکاوری ماچی و کایزر بهم کوکی تعارف می‌کنن. عمل بعدی شروع میشه دو ساعت بعد منم آماده رفتنم. اسکراب رو در میارم، سوییشرت می‌پوشم و تاپ و بلوزم رو می‌ندازم تو کوله‌م و چترم رو برمی‌دارم. بیمارستان ساکت‌تر و تاریک‌تر از همیشه‌س. یه لحظه کنار پنجره بزرگ رو به درختا مکث می‌کنم به تاریکی خیره میشم به تصویر خودم تو تاریکی خیره میشم به من خسته‌ای که نقاب قوی بودنش رو مثل تاپ و بلوزش مچاله کرده تو کوله‌ش و هیچی نیست جز یه بغض بزرگ. که از همه سال نو مبارک‌ها و کوکی‌ها تازه پخته شده و آدم‌هایی که زودتر آخرین روز کاری سال رو ترک می‌کنن جرقه زده و با پس زمینه تصویر اتاق سرد و تاریکی که منتظرمه هی بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده. می‌دونم کسی از این آسانسور استفاده نمی‌کنه. میرم توش و می‌ذارم اون دو تا گوله اشک بزرگی که رو لبه پلکم مونده قل بخوره بیاد پایین. یه طبقه پایین تر یه آقایی سوار میشه، یه کم معذب میشم کوله‌م رو از رو دوشم برمی‌دارم شاید برای این که مثلا یه کاری کرده باشم آقاهه میگه endlich Feierabend ha? لبخند می‌زنم ولی اون لبخندم رو از پشت ماسک نمی‌بینه. از در می‌زنم بیرون بارون میاد ولی سردم نیست پارکینگ دوچرخه‌ها خالیه، همیشه چند نفر اونجا مشغول سیگار کشیدنن در حالی که از سرما سرهاشونو تو یقه‌شون فرو کردن و گاهی هم با هم گپ می‌زنن، امشب هیچ‌کس نیست. مسیر خیس رو تا پله‌ها می‌دوم. کلید می‌ندازم. چند هق هق کوتاه و درآوردن کفش‌ها. شکمم قار و قور می‌کنه. عجیبه که در غم‌ها، حتی مصیبت‌ها آدم همچنان گشنه‌ش میشه. نون میذارم تو فر. ولو میشم رو کاناپه خاکستری. نمی‌دونم چقدر می‌گذره، یه ساعت، دو ساعت یا بیشتر نون سرد و خشک شده. لامپ‌ها رو خاموش می‌کنم میرم تو تخت. گوشی تو دست عددها رو روی هم می‌چینم و میرم مرحله بعدی بعدی بعدی و اولین بی‌نهایت ظاهر میشه، دیگه هیچ عدد بزرگ‌تری نمیاد، با کله شقی بازی رو ادامه میدم ولی بلوک بعدی ظاهر نمیشه. رسیدم به بی‌نهایت. چشمام گرمه، خوابم می‌بره. صبح دوش می‌گیرم. آخرین روز سال. صبحونه می‌خورم. چندتا تلفن. راهی ایستگاه قطار میشم. عصره بارون میاد. درهای قطار بسته میشه. چند ساعت بعد آدما جمع شدن، آهنگ، کوکتل، رقص، جوک خنده، آتیش بازی. بی قرارم. یه دفعه کوله‌م رو برمی‌دارم و برمی‌گردم سمت ایستگاه قطار. به راننده اوبر میگم یه ربع دیگه قطار حرکت می‌کنه. راننده ترکه. پا رو میذاره رو گاز و وحشیانه میره. به موقع میرسم و تشکر می‌کنم. ممنون که منو به تاریکی خلوتم برمی‌گردونی. تو قطار چند بار کله‌م میفته و خوابم می‌پره. قطار بعدی، تاکسی. ساعت ۵ صبح می‌رسم خونه. میرم تو تخت. بچه همسایه گریه می‌کنه. همیشه اخر شبا و صبح زودها گریه‌ش رو می‌شنوم. به نظرم صدای گریه بلند زنی رو هم می‌شنوم. پوف بالاخره شکست حتما کلافه‌س از این همه بی‌خوابی. سال جدید شروع شد. از فردا می‌رم سرکار دوباره. و هیچ قطاری نیست که یه دفعه کوله‌م رو بردارم و بپرم توش و فرار کنم.

در بوته گرچه سخت مرا آزموده اند
و نیش مار مرا آزموده است
من هم به سهم خویش
بس آزموده ام
هیچ آزموده ریسمان سپید و سیاه را
هرگز به جای مار نخواهد گرفت

نوشته های تازه را از طریق ایمیل دریافت کنید.

بایگانی