You are currently browsing the monthly archive for ژوئیه 2022.

هوا آفتابی بود و رفته بودم خرید. چه اتفاقی میفته وقتی هوا آفتابیه؟ همه چی زیبا و روشن و خوشحاله؟ جواب اشتباه. همه جا پر از حشراته. تو ایستگاه اتوبوس یه زنبور جوان پررو همون‌طور که با اسموتی تو پاکت خریدم، یا شاید هم توت‌فرنگی‌های بی‌رنگ و روی کنارش لاس می‌زد با من سوار اتوبوس شد. حشرات از هر نوعی که باشن منو عصبی می‌کنن. چون وزوزوو هستن، نیش می‌زنن و مهم‌تر از همه بال دارن. امیدوارم استاد خدابیامرز حشره‌شناسی‌مون که به گفته خودش تو آفریقا و بین آدمخوارا ماه‌ها فقط به خاطر اشتیاق شخصی خودش دنبال مطالعه حشرات بوده منو با این دسته‌بندی ابلهانه‌م از حشرات ببخشه. خلاصه زنبور جوان سوار اتوبوس شد و احتمالا میخواست با سرعت تمام بکوبه به تخم چشمم که اون‌طور شلیک شد تو شیشه عینکم و بعد ناپدید شد. چون حشرات دوست دارن برن توی گوش و دماغ و چشم آدم. یه شب هم از ترس پشه‌ای که داشت می‌رفت تو گوشم ناخنم کانال گوشم رو پاره کرد و من نصف شب با چراغ قوه رو انگشت خونی دنبال لنگ و پاچه اون متجاوز می‌گشتم که مطمئن شم به هدف شومش نرسیده. خاطره‌ای هم سینه به سینه از بچه‌های سال بالایی‌مون نقل شده که مگس سمجی به دهان استاد فیزیک‌پزشکی سر کلاس رحم نکرده و خارج شدنش رو هم کسی ندیده. خلاصه این‌طوری بگم که ناپدید شدن حشره‌ای که ازش می‌ترسین خیلی ترسناک‌تر از حضورشه. من خیلی باوقار و خانوم تو اتوبوس نشسته بودم و می‌خواستم دوباره هدفونم رو بذارم تو گوشم که یه قلقلک ریزی تو پهلوم احساس کردم. در همون وضعیت شوم گرما و شرشر عرق و کوله پشتی و پاکت خرید در دست، در حالی‌که می‌خواستم پاشم جیغ‌زنان بدوم و احتمالا شبیه مستر بین می‌شدم که دست و پاش تو هوا تکون می‌خوره و صورتش کج و کوله میشه، با خودم فکر می‌کردم اگه قسمت جلوی بلوزم رو که تو جین فرو کردم یواش بکشم بیرون ممکنه از اونجا پر بزنه بیرون؟ که قلقلک مذکور رسید به سینه و من با آرامش و خوف خنثی کردن بمب ساعتی‌ای که ثانیه‌هاش تک رقمی شده، یقه‌م رو کشیدم پایین و فوتش کردم بیرون و خدا رو شکر کردم که دیوونه‌بازی درنیاوردم. امیدوارم از خوندن این نوشته دچار توهم خزیدن حشرات رو بدنتون نشده باشید و اگه هنوز نخوابیدین خواب حشرات متجاوز رو نبینین.

نشستم عکسا و فیلمای دنی رو نگاه کردم و گریه کردم. انگار به اندازه کافی نفسم تنگ نیست، باید با بغض و درد این گلو رو پاره کنم. بعد قاطی عکسا خودم رو هم دیدم. غمگین و دلشکسته و از همه بریده. دلخوشی کوچیک من تو اون دره‌ای که عمق تاریکیش همه زندگیمو بلعیده بود دنی بود که حتی اونم باید به ظالمانه‌ترین شکل ممکن ازم می‌گرفتن. بعد از اون روزا به خودم می‌گفتم ببین تموم شد، دووم آوردی. ولی وقتی اون شوق تغییر گذشت، انگار یهو دیدم همین‌طور که راه میرم، زندگی می‌کنم و لبخند می‌زنم، دیگه من نیستم، خودم نیستم، آدم نیستم، توده‌ای از ابر و مه‌ام، غبار و دودم، مثل هوا مثل روح، مثل خیال، مثل پندار. نگاه می‌کنم به پشت سرم می‌بینم جسمم اونجا تو یه گذشته دور جا مونده. و ادامه میدم به رفتنم. آدما رو احساس نمی‌کنم اونا منو نمی‌بینن، نمی‌شنون. چی به سرم اومده؟ روح شدم ولی اون دالان روشن نورانی رو ندیدم.

شدم چوپان دروغگو. هی می‌گم دیگه نمی‌تونم ولی همش می‌تونم. این که آخه ولی تونستن نیست این همونه که گفته افشردن جان است.

کاش یکی یه چند وقت ازم مراقبت می‌کرد.

وسط کار کمرم گرفت و دیگه صاف نشدم. یه جور خمیده و خزنده‌طور اومدم خونه. همین‌طور که دراز کشیده بودم، دراز هم نه همین جور که پیچ خورده بودم تا مسکن‌ها اثر کنه فکر می‌کردم یعنی تموم شد؟ یعنی دیگه زهوارم در رفته و رسما پیر شدم؟ بعد به خودم گفتم یادت رفته دو هفته بود اینترن شده بودی مثل نود ساله‌ها در و دیوار رو می‌گرفتی راه می‌رفتی از کمردرد؟ شغلتو عوض کن بابا. ولی خب دیگه قطعا برای عوض کردن شغلم که پیر شدم، بهتره امیدم به بازنشستگی باشه!

پ.ن. مردم از روز جهانی بوسه می‌نویسن و عکس می‌ذارن منم این‌طور.

در بوته گرچه سخت مرا آزموده اند
و نیش مار مرا آزموده است
من هم به سهم خویش
بس آزموده ام
هیچ آزموده ریسمان سپید و سیاه را
هرگز به جای مار نخواهد گرفت

نوشته های تازه را از طریق ایمیل دریافت کنید.

بایگانی