You are currently browsing the monthly archive for آگوست 2021.
امروز رسیدم و سفر سختی بود. تمام هفته قبل در حال دویدن بودم و انقدر آدمهای مختلف چیزای زیادی بهم دادن که برای خونوادههاشون بیارم که لحظههای آخر میخواستم فقط گریه کنم از جا دادنش تو چمدون ولی دلم نمیومد که نه هم بگم. روز آخر تقریبا تنها بودم و زمان به سختی میگذشت تنها نشسته بودم تو آشپزخونه زانوهامو بغل کرده بودم و چایی سرد شده بود مثل دوش بارون میبارید. سرد و تاریک و دلتنگ کننده. کریستین اومد و یه ساعتی گپ زدیم همه چیز رو میدونست و با همون لحن رک و نامهربونش سعی میکرد دوستانه و صادق باشه ولی باز اشکم رو درآورد. مجبور بودم تاکسی بگیرم نمیشد تو اون بارون با قطار برم، یک ساعت و نیم سرپا واستادم تا کارت پرواز گرفتم دو روز تمام هیچی نخورده بودم، یک ساعت هم بعد از گیت سرپا احساس گرسنگی و تشنگی نداشتم فقط میخواستم زودتر به صندلیم برسم و کمربندمو ببندم و احساس کنم میتونم چیزهای تلخ رو تموم کنم و پشتسر بذارم. بدترین پرواز زندگیم بود. یه کودکستان دور و برم گریه میکردن و جیغ میزدن. و دو ساعت مونده به تموم شدن پرواز دختر کناریم حالش بد شد بالا آورد و من و لباسام هم بینصیب نموندیم. و از عجایب پرواز تنها دکتر بین مسافرا بودم. نبضش لمس نمیشد فشارش پایین بود و مهماندارا خونسرد و بیتفاوت حتی با بی میلی کیف لوازم پزشکی رو آوردن. یه مسافری اصرار داشت اسپری خودشو بده بهش و من سعی میکردم لحنم مودبانه باشه وقتی هی میگم این به دردش نمیخوره. فشارسنج دیجیتال کار نمیکرد دیگه با عصبانیت ازشون گوشی و فشارسنج و سرم گرفتم که راضی نشد براش وصل کنم و تمام یک ساعت آخر کنارش نشستم و نبضش رو گرفتم که خیلی ضعیف بود و باز چندبار استفراغ و افت هوشیاری. مهماندارها درگیر اشک و لحظههای احساسی آخرین پرواز همکارشون بودن و من در استرس این که الان اگه ضربان قلب و فشار از این پایینتر بره من تنهایی و بدون تجهیزات چیکار کنم اصرار کردم به آمبولانس و در نهایت یک نفر با ویلچر تحویلش گرفت و تموم شد شمارهش رو گرفتم و رسیدم خونه تماس گرفتم ظاهرا خوب بود ولی تو اون حال خستگی و سردرد و بیخوابی خیلی بهم فشار آورد. بعدازظهر طوری خوابیدم که انگار از دنیا رفتم وقتی بیدار شدم نمیدونستم کدوم شهر و کجای دنیام. هنوزم نمیدونم. کجای این دنیام؟
هوا سرد و بارونی و تاریکه. واکسن زدم و همهجام درد میکنه. ولی مطمئنم اون فشار و درد توی گلوم توی قلبم از واکسن نیست. یک هفته گذشته غیرممکنترین روزهای من اینجا بود. احساس تلخ دوباره توی قفس افتادن. تلاش برای حرف زدن و گفتن از احساسم به زبانی که حتی خوب بلد نیستم. تلاش برای فرار کردن. ضعف در مقاومت کردن حتی فرار کردن. و این که دوباره جملهای رو که بارها به فارسی شنیدی به زبان دیگه بشنوی، یک بار در زندگیت فرار نکن! وقتی آدم دلش بخواد فقط بخوابه و هرگز بیدار نشه وقتی صبح غیرممکنترین زمان روزه وقتی پناه میبری به هرچی که فراموشی میاره یعنی گند زدی. تو هفتههای پیش وقتی توی شهر جدید و بین آدمای جدید نمیدونم شاید از احساس تنهایی و غربت همش گریه تو چشمام داشتم با خشم از خودم میپرسیدم چه مرگته، الان که هزار دلیل برای زار زدن دارم چشمام نم پس نمیده و فقط پناه میبرم به خواب به فراموشی. مامانمو میخوام اونجوری که جنین باشم تو شکمش و هیچکس حتی خودش نتونه آزارم بده.
آخر شب یکشنبه در طبقه موقتیها مدام از راهرو صدای چرخاندن کلید و باز شدن در میشنوی و بعد دوباره سکوت محض. باران غمگین و ملایمی میبارد. اتاقم کمی سرد و خیلی خاکستریست.
دلم نمیخواهد بخوابم نمیخواهم بیدار شوم. دلم هیچ حرکت و قصد و ارادهای نمیخواهد. میخواهم مثل صخرهای هی موج بهم بکوبد و کمتر و کمتر بشوم ولی پلک نزنم تکان نخورم بلند نشوم اصلا هیچی نباشم. شانههایم نه، تمام بودنم درد میکند از بار وجود داشتنم. نمیخواهم بمیرم میخواهم وجود نداشته باشم، هرگز به دنیا نیامده باشم. از همه چیزهایی که مال من بوده، نام مرا داشته، زندگی من بوده، کم شوم. پاک شوم. ناپدید شوم. خستهام، زیادیام، بیخودم.