You are currently browsing the monthly archive for دسامبر 2021.
۰۱ وسط رقص و پارتی و شراب و مسخرهبازی، شماعی زاده بخونه دختر من یار بابا، بعد تو گریهت بگیره خیلی زشته. نه pms هم نیستم.
۰۲ من سه ساعت نشستم واسه این پسره روضه خوندم که رفیقیم و دور هم جمع میشیم و همه اینا درست ولی من ابدا علاقهای ندارم رابطه دیگهای با تو داشته باشم، اونم سه ساعت گوش میده و لبخند میزنه و میگه باشه ولی واقعیت اینه که تهش مجبوری دست هرزهش رو پس بزنی و چه خوب میشد که دندوناشم خورد کنی و حتی جاهای دیگهشو. انگار برای این جماعت «نه» همیشه و همیشه به معنی ناز کردنه و اه که چقدر از همه متنفرم.
۰۳ سر شب نخوابید! دم غروب هر چقدر هم که از خستگی پاره بودین نگید یه چرت میزنم پامیشم. دو سه ساعت بعد بیدار میشین و راه دراز تا صبح و هرچی جون بکنی تموم نمیشه. بعد تا صبح باید کل زندگیتونو بررسی کنین و به چیز برین.
۰۴ پراکندهام میدونم. کاش امروز تمامش فقط اون لحظه ساکت صبح بود که پنجره رو باز کردم دیدم همه جا سفیده. هی از جام پاشم پنجره رو باز کنم ببینم همه جا نرم و ساکت و سفیده و دوباره پاشم پنجره رو باز کنم و…
امروز روز سخت و طولانیای بود. بیشتر از هشت ساعت سرپا استادم بدون یک لحظه نشستن. تک تک تارهای عضلات پشتم رو احساس میکنم که از درد کشیده شدن. ولی هیچ چیز به اون وحشتناکی که تصور کرده بودم نبود. با این که با دمپاییهای زمخت اتاق عمل زمین خوردم و با اینکه با آمپول مخدر دستم رو بریدم و چون دارو خونی شده بود قابل استفاده نبود، باید دو تا شاهد میومدن صورتجلسه میکردن که مخدر استفاده نشده و تحویل میگرفتن و داروی جدید میدادن و به این ترتیب نصف بخش از خرابکاریم مطلع شدن و اونی که انگشتمو پانسمان کرد احتمالا فکر کرده بود جلوی خونریزی آئورت رو باید بگیره و سه برابر انگشتم روش گاز گذاشته بود. صبح خود شف اومد و با روی باز به بقیه دوباره معرفیم کرد و خوشامد گفت و کارت و کلید بهم داد. همه چیز خوب و آرم بود ولی من وقتی عصبی هستم زبانم قاطی پاطی میشه و جای فعلها و حال و گذشته رو فراموش میکنم و بعد از غلطهام عصبیتر میشم. میدونم در یک نقطهای بالاخره خودمو جمع و جور میکنم ولی الان فقط بیشتر و بیشتر به خودم فشار میارم. استادم آخر هر کلاس بهم میگه انقدر از خودت توقع نداشته باش، تو خیلی موزیکال هستی و اشتباههایی که عصبیت میکنه به مرور زمان رفع میشه. فردا یه جلسه آنلاین با همه شاگرداش ترتیب داده، و هرکس یه قطعه کوچیک رو میزنه، ولی من گفتم من نمیتونم جلوی بقیه ساز بزنم و اگه اشکال نداره فقط شنونده باشم و به نظرم ناامید شد. اگه حضور آدمای دیگه انقدر منو به هم نمیریخت شاید زندگی خیلی سادهتر و زیباتر بود ولی حالا که اینطور نیست.
فردا کارم شروع میشه و امشب باید زود بخوابم. میدونم که خوابم نمیبره و صبح با فلاکت از تخت بیرون میام. استرس دارم. انگار تا حالا هیچ وقت کار نکردم واقعا هم تا حالا اینجا کار نکردم و همیشه جاهای جدید و آدمهای جدید منو وحشتزده میکنن. دلم میخواد بالا بیارم. انگار یه چیزی درونم هست که باید بریزم بیرون و سبک شم ولی هیچی نیست حتی غذا هم نخوردم. عصر یک دفعه این خانم اشنایدر دست و پا چلفتی که هفتههاست حرصم داده زنگ زد و گفت باید هفت صبح بیمارستان باشم. همین بدون هیچ آمادگیای، بدون اینکه قراردادم رو حاضر کرده باشه یا چیزی بهم داده باشه. گفت منشی بخش هم مرخصیه و نمیدونم از کی باید برم کارت و کلید و چیزهای دیگه رو تحویل بگیرم. دوش گرفتم و بعد از هفتهها موهامو سشوار کشیدم شاید دیگه شبیه آدمی که نمیخواد از تخت بیرون بیاد نباشم. خواستم دستی هم به ابروهام بکشم ولی با سابقه خرابم ترجیح دادم به حال خودشون رهاشون کنم و مضحکتر نشم. احساس میکنم دارم از غار بیرون میام و نور چشمم رو میزنه. یاد روزی افتادم که میخواستم برم طرح. همکلاسیهام همزمان رفته بودن طرح و وقتی من از مهاجرت ناموفقم ناکام برگشته بودم اونا طرحشون تموم شده بود و مشغول کار یا تخصص بودن. با هیچکدومشون رابطه نداشتم. با دوستای نزدیکم که از دیدن زمین خوردنم شاد بودن، از شکستهام و حتی پنهونش نمیکردن. وقتی داشتم شروع میکردم میدونستم کسی رو ندارم که اگه مشکلی پیش اومد زنگ بزنم باهاش مشورت کنم. تو دوران دانشجویی تو بیمارستانی و میدونی بقیه هستن، همه متخصصها و استادات و همه چیز در دسترسه. صبح روزی که میخوای یه نفری بری وسط یه روستا طبابت کنی و اونی که مسوول همه چیزه خودت هستی، خیلی ترسناکه هر چقدر هم که براش آماده باشی. اون موقع هم همینقدر ترسیده و مضطرب بودم. بزرگ میشیم، خیلی از روزهای سخت زندگی رو پشت سر میذاریم ولی هنوزم ممکنه همون دلهره روز اول مدرسه رو داشته باشیم. ولی وقتی بزرگ شدی فقط میتونی به دیگران بگی فردا کارم رو شروع میکنم و اونا تبریک میگن و تموم. کسی نمیدونه چقدر میترسی و چقدر همه چی غریبهست برات. جلوی آینه وامیستی دکمههای بلوزت رو میبندی و به خودت نگاه میکنی و میگی چارهای نداری باید بتونی. احتمالا بقیه به خودشون نگاه میکنن و میگن تو میتونی و لبخند میزنن، من ولی همین فقط به ذهنم میرسه.
شاید هم همه اینا فقط برای من اینهمه سخته. شاید برای بقیه فقط یه روز عادی تو یه جای جدیده و این همه آسمون ریسمون بافتن نداره. کاش منم یکی از اون بقیه آدما بودم.
امروز فا رفت ایران. دیروز رفتم پیشش فیلم دیدیم و غذا خوردیم و رفتیم شکلات بخره. امروز باهاش رفتم تا ایستگاه قطار. بارون میومد از این بارونا که مثل پودر ریزه. همه جا مه گرفته و ساکت بود. چمدونا رو به سختی از پلهها آوردیم پایین و همین که اومدیم تو خیابون، اتوبوس بایبایکنان از کنارمون رد شد. زنگ زدیم تاکسی اومد. دوستش قرار بود از کلن بیاد کمکش، دیر رسید هر دو گرسنه بودن دم کیافسی با چمدونا واستاده بودیم که یه چیزی بخره دیر شده بود گفتم برید اگه آماده شد من میارم براتون، پنج دقیقه بعد با بسته غذا تو یه دست و یه دست پپسی داشتم میدویدم. تو در قطار واستاده بودن عین تماشاگرای مسابقه دو و منم داشتم با خط پایان نزدیک میشدم! تواناییهای فیزیکیم واقعا افت کرده. لیوان نوشابه کف کرده بود و در آستانه ریختن بود. رسیدم و قطار حرکت کرد. من موندم تو ایستگاه و بیخودی گریهم گرفت. هر کی میره اشکهای منم بدو بدو خودشون رو میرسونن. با این که حتی دیگه دلم نمیخواد برم.
مامانم چندین بار زنگ زد. هی نگاه کردم به اسمی که اصلا جواب نده سیو کردم. و جواب ندادم. دیگه احساس نمیکنم آدم بدیام آدم بد بودن هم دنیای خودش رو داره. درد داره ولی بهش عادت میکنی.
احساس میکنم تمام جاهطلبیها در من فروکش کرده و میتونم با کمال میل _اگه مجبور باشم برای گذران زندگی کار کنم_ تو زیرزمین نموری پرونده آرشیو کنم، بایگانیهای کسل کننده، دیتا انتری، از این کارهای احمقانه، خودم باشم و اشیاء بیجان و وقت کار کردن تو افکار خودم غرق شم. بدون دریچهای به بیرون. نه مهربان، دیگه برام دریچه نیار همه درها رو ببند حتی.
نشستم کف حموم سیگار میکشم گریه میکنم. قلبم جای شکستگی بیشتری نداره. نفهمیدم چطور شد که همیشه برای هر کس که بهم نیاز داشت حاضر و آماده بودم ولی همه زیر پامو خالی کردن. میرم به سمت همه تاریکیها و توش گم میشم. برای همیشه. اونجا که نوری نیست، امیدی نیست، رویا نیست، عشق نیست وابستگی نیست. سکوت رضایت بخش آروم عدم و بیهیچکسی و تاریکیه. تاریکی آروم من. من موجود اضافی این دنیام.
پرده خریده بودم. پنجره خیلی بزرگ و لخته. بعد از دو هفته سفارشم رسید امروز تحویل گرفتم و نصب کردم و پرده بیست و پنج سانت کوتاه بود. اشتباه فروشنده هم نبود رفتم چک کردم. چون رنگ دیگهای اول انتخاب کرده بودم و وقتی رنگ رو عوض کردم سایز هم عوض شده بود. حوصله دوباره خریدن ندارم. حوصله پس دادنش هم ندارم. اصلا هم اون رنگ طلایی باشکوه رو نداشت و بیشتر شبیه پردههای کثیف ادارهای کوچیک تو یه شهر دور افتادهس که صدساله شسته نشده. خرید کردن اصلا کار راحتی نیست، آنلاین خرید کردن از اونم سختتره. پرده رو باز کردم و نشستم زل زدم به پنجره. صبح که خواب و بیدار بودم یه خانومی زنگ زد گفت من باید باهاتون صحبت کنم قبل از ویزیت دکتر و چندتا سوال هست که جواب بدین منم با همون صدای خوابآلود گرفته گفتم باشه ولی با هر سوالش خندهم میگرفت و به نظرم خیلی احمقانه میومد، به نظرم حتی بهش گفتم که سوالش مسخرهس چون به هرحال آدم وقتی خواب و بیداره یه جورایی رکتر و صادقتره. حالا زل زده بودم به پنجره و فکر میکردم چه چیزهایی راجع به من گفته، یه دیوونه که به همه چی میخنده و مسخرهبازی درمیاره. شاید اینطوری بهترم. قبلا سکوت بود ولی سکوت آدم رو مرموز میکنه، همه دوست دارن ببینن پشتش چیه. امن نیست. ولی وقتی چیزخل باشی کسی جدی نمیگیردت و راحت و بیدردسره. البته که من نمیخواستم پشت تلفن تو یه مكالمه جدی یه مسخره خندهدار باشم ولی انگار فیک ایت تیل یو میک ایت اینجوری کار میکنه.