You are currently browsing the monthly archive for سپتامبر 2021.
نیمه شبه و آخرین چراغها هم خاموش شدن. برنامه قطارها عوض شده و برام سخته با این همه وسیله وسط راه قطار عوض کنم. خوابم نمیبره و قلبم درست و منظم نیست. یک اضطراب بیمعنی تو شقیقههام میکوبه و هرچی بیشتر تلاش میکنم آروم باشم تا خوابم ببره بیشتر شکست میخورم. به همه چیزهایی که پشت سر گذاشتم فکر میکنم و میبینم اصلا کار سختی نیست همه اینها ولی چرا انقدر ناتوان شدم؟ چی کمه؟ کجا اشتباهم؟ من قوی هستم یه دروغ خیلی بزرگ بود که هر روز زندگی کردم. چرا انقدر بیپناهم.
دوازده ساعته تو رختخوابم و اصلا نخوابیدم. بارون به شدت میباره و سرد و تاریکه. کارتونهای وسایلم رو با پست فرستادم و فردا قراره خودم با چمدونام برم. اتاقم هنوز آماده نیست و بازم باید برم تو طبقه موقتیها و نمیدونم چند روز بعد دوباره همه رو بکشم ببرم به اتاق جدیدم. چندتا استرس تکراری مدام تو مغزم میچرخه و ارتباط همه نورونها رو باهم قطع میکنه! اجازه کارم نیومده، کارت اقامتم تمدید نشده، یک ماه از قراردادم گذشته و کارم رو شروع نکردم، وسایلم پخش و پلاست و هر تیکهش الان یه جا مونده، حساب بانکیم لاغره و وسایل باقیمونده رو نفروختم و رو دستم مونده و این سکوت و نگاههای سنگینی که اینجا تو این خونه دوماهه داره منو میخراشه انگار این چند روز آخر کشندهتر شده. همش به خودم وعده میدم با تموم شدن این چیزا حالم بهتر میشه. ولی نمیشه. قرار بود جمعه اسباب کشی کنم وقتی قضایا رو برای آنا تعریف کردم گفت باید کنسلش کنم و اینجا هیچ چیز اونجوری که من فکر میکنم نیست و ماجراهای خودش رو برام تعریف کرد و دیدم حق با اونه. زنگ زدم و کنسل کردم کارتونهای جدید خریدم و چون وقت نداشتم آنلاین سفارش بدم رفتم باوهاوس و ۴تا کارتون ایکسایکسلارج رو دستم گرفتم و پیاده و با قطار آوردم خونه و همه چیز رو پست کردم و تصمیم گرفتم به هیچکس اعتماد نکنم. آنا اومد کلن کلی حرف زدیم و گشتیم بهم گفت باید حتما امآرای با کنتراست رو انجام میدادم و اکوی ترانستوراکال به تنهایی کافی نیست و من پنیک زدم قاطی کردم سکوت کردم باز حرف زدیم و بعد آبجو خوردیم و گریه کردیم و رفتیم کنار راین دوباره آبجو خوردیم و کارای دیوونهبازی کردیم و خندیدیم و به آدمای بیربط زندگیمون پیام دادیم و زنگ زدیم و گریه کردیم و خندیدیم و اون رفت و باز من موندم و سکوت و نخوابیدن و انتظار برای تموم شدن هفته و تنهایی، تنهایی مطلق.
وقتی برمیگشتم، مسافر کناریم فکر کنم مهماندار بازنشسته بود. صندلیم رو که پیدا کردم وقت نشستن دیدم چه بوی بدی میاد نگاه کردم پشت سرم دیدم کنار دستشویی نشستیم، نگاهمو دنبال کرد و گفت بوی بد میاد نه؟ گفتم آره. گفت میخوای جاتو عوض کنی؟ گفتم فکر نکنم جای خالی باشه اونم کنار پنجره، خندید گفت اوه چقدرم شرط و شروط داری، میخوای کنار خلبان بشینی؟! منم با قیافه پوکرفیس هدفونم رو کردم تو گوشم و بیرون رو نگاه میکردم، تو فاصله قبل از حرکت رفت به مهماندار کارت نشون داد و گفت اگه میشه جای ما رو عوض کنین، ما باهمیم! هیچ جای خالیای هم نبود. اینا رو هم هی به من اشاره میکرد و میگفت و باید هدفون رو درمیآوردم و گوش میکردم به حرفاش. با گریه طولانیم بعد تیکآف گفتم دیگه دست از سرم برمیداره. چشمام رو بسته بودم و صدای آهنگ رو زیاد کرده بودم. غذا که آوردن صدام کرد بعد گفت چقدرم گریه کردی دلمون گرفت! من بازم پوکرفیس. هر صحبتی که شروع میکرد میگفتم ببخشید من نمیخوام حرف بزنم. و اون هی میگفت من یه کتاب راهنما دارم که شما بهش میگین قرآن. گفتم ببخشید من اصلا نمیخوام چیزی در این مورد بشنوم و واقعا تاحالا به هیچ کس اینجوری نگفته بودم. باز چند دقیقه ساکت میشد و دوباره مجبورم میکرد هدفون رو دربیارم و از کتاب راهنماش بگه. چنان قصد کرده بود هدایتم کنه که راهی نداشتم جز این که از پنجره هواپیما بپرم پایین. پنج ساعت تحمل بوی جیش خیلی راحتتر از هدایت به صراط مستقیم بود. نمیدونم چندبار گفتم من نمیخوام بشنوم ولی واقعا متحیرم از عزم بیهودهش برای بیرون کشیدنم از من الظلمات الی النور! من بینهایت غمگین و پر از گریه بودم، بیقرار و بیتحمل و کنده از همهچیز و همهجا و همهکس و درست تو این حال باید یکی به تکتک عصبهام سوهان میکشید. انگار این که پشتسرم همیشه یه محصول تولید مثل ناموفق از انسان متمدن و نزدیکتر به گونههای لگدپران نشسته کافی نیست و باید کنارم هم یکی باشه که یا رو خودم بالا بیاره یا رو اعصابم.
روبروی خودم نشستم زندگی رو ورق میزنم. دوتا آبنبات قیچی از تو قندون شیشهای، میخوای؟ نه. از کجا شروع کنم؟ شروع چرا؟ ورق بزن تا تموم شه. جزء اخیر علت تامه چی بود؟ یادته ساعت نبرده بودی با خودت سر امتحان؟ کی آخه ساعت یادش میره. بازم نبرده بودم همین چند ماه پیش حتی. اون سنتوری سر میدون ونک کجاست الان؟ آدما یادشون میمونه حرفایی که زدن؟ اون شب که شنگول و خندون و پر سر و صدا رفتیم در اورژانس شیفت کی بود؟ اون موقع که رو صندوق عقب ماشین نشسته بودم چرا از غمام رها بودم؟ اون روز که با نیلو ساعت سه و نیم شب شیفت رو پیچوندیم و تو جاده بیرون شهر منتطر تاکسی بودیم و رفتیم خونه با بقیه چهارتایی نشستیم مولتی ویژن تماشا کردیم و انقدر خندیدیم که دل و رودهمون داشت میپاشید چی؟ اون خانومه که کمکم کرد چمدون سی چهل کیلوییمو از پلههای راهآهن ببرم بالا و ازم خواستگاری کرد، پسرش خوشبخت شده؟ کاش اون عینک قاب فلزی با شیشههای گرد و بزرگ و سنگین و فتوکرومش رو بیرون ننداخته بودم بیرون بزنم تو خیابون راه برم بشمارم ببینم چند نفر دیگه بازم بهم میخندن و مسخرهم میکنن. چرا وقتی داشتم به سؤالهای شک بین دو و سه و تسبیحات اربعه جواب میدادم خندهم نمیگرفت واقعا؟ اون چشمای خاکستری که محجوب و خجالتی بودن و بهشون نه گفتم هنوزم ازم بدشون میاد اندازه اون روزی که با کله خونی اومده بود بیمارستان و ملتمسانه دنبال یه دکتر دیگه میگشت که با من روبرو نشه؟ بعضی صفحهها کنده شده یعنی جاش هست ولی نمیدونم چه جوری بود یادم نمیاد. با گونه سرخ شده و چشمای ورم کرده از گریه کجا قرار بود برم؟ سوردین بخرم یا سازمو تعمیر کنم؟ وقتی بهش گفتم ازت متنفرم صورتش چه شکلی بود چه جوری نگاه میکرد؟ اون دیوار اتاق کوچیک کنار ضریح امامزاده محمد هنوز یادگاریای آدمای خیلی سالها پیش روشه؟ همونا که با نستعلیق و ریز نوشته شده بود و با سنه هزار و فلان و کمی امضا شده بود. اون بلندترین تپهای که فتح کرده بودم نزدیک آبشار و اون بالاش تو باد خنک پاییزی زشتترین عکس عمرم رو با ابروهای کلفت و سیبیل گرفتم که حتی نمیدونم کجاست چقدر حقیقتا بلند بود؟ اندازه کوچه بن بستی که من فکر میکردم یه خیابون درازه و بعدها دیدم با چندتا قدم بلند میرسم به تهش؟ دیشب وقتی بهم گفت موقع حرف زدن باهاش گذشته رو یادآوری نکن گفتم من اونقدر یادم رفته که جز صحنههای بریده بریده چیزی تو ذهنم نیست. زنگ زدم بهش هی در سکوت به هم خیره شدیم گفتم چرا هیچی نمیگی گفت آخه خیلی قشنگی دارم تماشات میکنم.
میخواستم بقیهشو ورق بزنم ولی خوابم برد.
هواپیما که از زمین کنده شد بغضم ترکید نمیدونم تا کجا گریه کردم، تا مرز؟ تا اونجا که اشکهای درشت و داغ ماسک و عینکم رو خیس کرده بود و گفتم بسه دیگه؟ چرخیده بودم سمت پنجره و میدونم شونههام تکون میخورد از هقهق. همه اشکهایی که نگه داشته بودم وقتی بغلشون کردم، وقتی ساکت از شیشه ماشین بیابونهای نرسیده به فرودگاه رو تماشا میکردم، وقتی آخرین بار لیوانهامونو زدیم به هم و خندیدیم، وقتی دم گیت آخرین بار برگشتم و دست تکون دادم، همه یکجا بیرون ریخت و هی بیشتر صورتم رو میچرخوندم سمت پنجره که اشکهام رو نبینه کسی. ولی هنوز به اندازه دیشب احساس تنهایی نمیکردم. دلم میخواست کسی بود حتی غریبه که محکم تو بغلش فشارم بده بدون حرف بدون توضیح بدون دلداری و من بتونم زار بزنم، صورتم رو به سینهش فشار بدم و بلند گریه کنم تا نفسم باز شه. ولی با زانوهای جمع شده دراز کشیده بودم و اشکام میچکید رو بالش. ساکت و تنها. و هنوز خفه میشدم از بغض که تموم نمیشد، تموم نمیشه. اینهمه بیکسی رو تحمل ندارم.
یه روزی فقط میخواستم بنویسم، همهجا. هرجایی که صدایی برای گفتن داشتم، برای این که شنیده بشم، از هر اتفاق کوچیک از لحظههای زودگذر غم یا شادی، داستانهای بلند از حادثههای کوتاه میساختم. دوست داشتم روایت کنم، وقتی هنوز قصهای نداشتم. روایت من هر چی بزرگتر و عمیقتر و وسیعتر شد صدام کمتر و کمتر شد. حرف زدنم، نوشتنم، شد جملههای بیمعنی و عجیب که آخرش معلوم نبود چیو تعریف میکنه. چون فقط خودم میدونستم. من مثل اون دیوونههای توی پارک یا گوشه خیابون بودم که با خودشون حرف میزنن، میخندن، گریه میکنن و کسی نمیدونه چی میگن. دیگه مهم نبود کی میشنوه، کی گوش میکنه، کی میفهمه. غمم با کلمه از من نمیرفت، دیگه فکر نمیکردم چه خوبه که کسی بدونه. انقدر غمم مال من و درون من و جزئی از من بود که همه باهاش غریبه بودن. فکر میکردم این شکاف نه خیلی کوچیک وسط قلبم، روی وجودم و سرتاسر ذهن و روحم، خطیه که میشه پوشوندش، پنهونش کرد، به هم دوختش. ولی دهن باز کرد، دره شد، سیاهچاله شد، منو بلعید. من ته دره نبودم، من دو پاره جدا از هم دو طرف این سیاهی هولناک بودم.
شاید هیچ دنیایی وجود نداشته باشد. شاید وقتی در را پشت سرم میبندم دیگر اتاقی نباشد شاید وقتی سوار قطار میشوم شهر هم ناپدید میشود. شاید همه کسانی که داشتهام، همه کسانی که شناختهام، همه کسانی که دوست داشتهام هرگز وجود نداشتند، تصویری بودهاند که از پیش چشمم گذشتند و بعد به تاریکی پیوستند و من باور کرده بودم که وجود دارند. ترس و تردید و خستگی دارد همه دنیاهای من را مثل اسید در خودش حل میکند.
شبها تا سرم را روی بالش میگذارم موهایم را پخش و پلا میکند و هی عمیق بو میکشد و لابلای موها میخوابد. حتی گربه خودم هم نیست، مهمان کوچکیست که زود میرود. من هم باید بروم اینجا هم قرار ندارم. اینجا هم جای من نیست. وقتی از اتفاقهایی که افتاد گفتم، دستی که گلویم را میفشرد خسته نشد ولی حداقل یک نفر میداند.
دیشب تا اینجا نوشتم و نصفه ماند، امشب ولی دیگر هیچ چیز پشتسر و هیچ چیز پیش رو اهمیتی ندارد. حتی یک لحظه هم فکر حرف زدن یا یک تماس کوتاه را نکردم. ساعتهایی که در جمع نشسته بودم به سکوت این فکر گذشت که اگر دیگر نباشد چه؟ و دلم نمیخواست جوابی به خودم بدهم. زندگی از کی این همه چهرهاش جذامی و زشت شد؟ تنهایی از ما آدم دیگری میسازد. نه، تنهایی آدمی که بودیم را ویران میکند. نه، تنهایی هم نه، خشم و رنج. من با اینکه دیگر خشمگین نیستم و رنجهایم را مثل بدیهی بودن سرنوشتی که در اراده ما نیست، پذیرفتهام ولی دیگر من نیستم. من سابق نیستم.