You are currently browsing the monthly archive for اکتبر 2021.
دیشب که آرزو میکردم کاش کسی بود که در عزاداری غریبانهام اندازه یک آغوش کنارم باشد، خواب دیدم بغلم کرده بودی و قسم میخورم وقتی صورتم بین گردن و سینهات بود، گرمای تنت و خیسی اشک روی صورتم که محکم به تنت چسبانده بودم از بیداریام واقعیتر بود ولی آنقدر در آگاهترین و ناخودآگاهترین گوشههای قلب و ذهنم، دور و بیگانهایم که در همان حال که بازگشت نفسم روی تن تو به صورتم میخورد با خودم تکرار میکردم چرا به من آرامش تعارف میکنی وقتی قرار است رنجم بدهی. حتی خواب هم دیوانگی را دیگر از من دریغ کرده.
وقتی خواهرم گفت سلام، لحن صدایش را همان لحظه شناختم، مثل همان روزی بود که گفت مادربزرگم رفت. فقط جملهای که باید میشنیدم گوش دادم، سکوت کردم و بعد قطع کردم. چرا، چطور، کجا چه ساعتی را هم نپرسیدم. چه اهمیتی داشت. مردی که توی اون کاست قدیمی میخواند پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست، حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست، و ما در پس زمینه با خندههای ریز ریز کودکانه و هیس هیس سعی میکردیم خرابش نکنیم، رفت و دیگر نیست. به چندتا خاطره دور و رنگ و رو رفته فکر کردم، به عذاب وجدان ندیدنش قبل از رفتنم. به این که دلم نمیخواست به خانهای که مادربزرگم نبود برگردم به گریههایش وقتی میگفت یتیم شدم. و دیدم یک جای خالی بزرگ توی قلبم باز شده به اندازه گذشتهای که دیگر هیچکس روایتگرش نیست و با آدمهایش زیر خاک رفته. آدمهایی که کمکم صدا و بویشان را فراموش خواهم کرد و تصویرشان، یکی از تصاویر خیلی روشنشان همیشه یک دفعه در لحظهای که فکرش را نمیکنم، بهم لبخند میزنند و قلبم را مثل اناری پر از دانههای آبدار میفشرند و باز محو میشوند. بغض و قطره اشکی که هیچ وقت نمیدانی کدام لحظه قرار است چنگ به گلویت بزند، کدام جمله آشنا، کدام عطر، کدام خیابان قرار است با تو اینقدر بیرحم باشد. خداحافظ بابابزرگ.
چرا همیشه در این لحظهها تنها و دورم؟
امروز از اون روزای پر سر و صدای روی اعصاب بود که به سختی تموم شد. صبح که بیدار شدم مثل همه بیست و هشت روز گذشته یک بار گوشی رو فلایت مود کردم تا اینترنت ضعیف لرزانم متصل شه و ببینم پیامی دارم یا نه. بیمارستان تو قسمت جنوبی و دور از مرکز شهر و روی تپههای جنگلی بنا شده، بیست سال قبل از این که من متولد بشم و یعنی خیلی خیلی قدیمها. البته قدمتش ربطی به موضوع بی اینترنتی من نداشت همینطوری توجهم رو جلب کرد. به هر حال صبح که بیدار شدم بعد از عملیات اتصال به جهان که معمولا چند دقیقه بیشتر دوام نمیاره و باید تکرارش کنی دیدم ایمیل اومده و باور کنین ایمیل و نامه اصلا چیز خوبی تو آلمان نیست. چون همیشه اولش یا با متاسفانه فلان چیز شد شروع میشه یا حاوی صورتحسابهای پیشبینی شده یا پیشبینی نشدهس. چقدر هم حاشیه میرم. ایمیل کذایی گفته بود خانوم محترم یادته سه هفته پیش سفارش اینترنت داده بودی؟ یادته دق دادیمت تا برات روتر فرستادیم؟ یادته اون منشی بدجنس طبقه پایین بستهت رو تحویل نگرفت؟ _البته اینا رو خودم با جزییاتش به خاطر آوردم_ حالا روتر رو پس فرستادیم به فرستنده. اینم بگم که من تا همین هفته پیش نمیدونستم که این همه سرویسهای مختلف پست و دلیوری وجود داره. حالا نه که این تنوع خوب باشه بلکه نتیجهش اینه که هر کدومشون در اقصی نقاط شهر شعبههایی دارن که وقتی بستهت برگشت میخوره باید بری از اونجا تحویل بگیری یا اصلا بسته رو از اول بفرستن اونجا برات. که بعضیاشون هم وسط بیابون واقع شدن. حالا این دوست عزیز ما از یه شرکت نامعلوم بسته رو برداشته برده و هیچم نگه نداشته و پس داده به شرکت محترم تلفن اینترنت. من که بعد از یه ماه انتظار فکر میکردم اینترنت دار میشم و دیگه لازم نیس گوشی رو بذارم گوشه پنجره و رو اسپیکر هوار بکشم و حرف بزنم و سعی کنم تکونش ندم که قطع نشه. زنگ زدم به خدمات اینترنت. و این که میگم زنگ زدم یعنی بارها شماره گرفتم و هی پشت خط موندم و به صدای ماشینی که میگفت یک رو فشار بده دو رو بزن حالا قر بده آها همینجوری واستا به زودی به همکارمون وصل میشی گوش دادم تا یکی گوشی رو برداره و یک ساعت با آلمانی الکن زمختم توضیح دادم که اینجوری شده، خانومه همه رو گوش کرد و گفت ببخشید ولی وقتی روتر برگشت خورده قراردادتون کنسل شده و باید از اول قرارداد ببندین، من که به روی خودم نیاوردم چقدر از عصبانیت دارم میترکم پاشدم پنجرهها رو باز کردم و همونجوری که خنک میشدم گفتم باشه خب اشکال نداره دوباره قرارداد بهم بدین، بعد از حدود سی و پنج دقیقه که طول کشید همه مشخصات رو بنویسه و یک بار با من اسپل کنه و تکرار کنه و تایید کنم، گفت خب حالا بازم سه هفته دیگه منتظر باشین. بعد از مقدار مبسوطی بیته بیته و من واقعا نیاز دارم به اینترنت و این حرفا گفت میتونم فقط قراردادتون رو ارزونتر کنم و من تسلیم شدم و گفتم باشه چارهای ندارم. همینجوری مستأصل و پریشون نشسته بودم فکر میکردم حالا چیکار کنم، به خاطر این شرایط اینترنت و وضعیت پست، یه فرش دوبار سفارش داده شده و به دستم رسیده، یخچال یه بار برگشت خورده و دفعه دوم با داد و فریاد و گریه و عصبانیت پا به اتاق محقرم گذاشته، دو هفته کتری نداشتم و تو قابلمه چایی میپختم و خلاصه هر چیزی رو یا سه چهار بار سفارش دادم یا برگشت خورده و هنوز پولش به حسابم واریز نشده. تو افکار خودم به زندگیم که درگیر این جزییات فرساینده شده فحش میدادم که دیدم وویسمیل دارم، طبق معمول آنتن نداشتم و تماس برقرار نشده، پس از فلایت مود و بیست و پنج بار گوش دادن به خش خش ضعیفی که حتی اگه فارسی بود نمیفهمیدم چه برسه به آلمانی بالاخره بر من آشکار گشت که شرکت اینترنت زنگ زده و گفته تماس بگیرم. دوباره مراحل فلایت مود، زنگ، ماشین گویندهی یک رو فشار بده دو و قر و فلان و اینا تا یکی برداشت و گفت ما نماینده شرکت اینترنتتون هستیم و قراره بیایم اون سیم میما رو متصل کنیم. نیم ساعت هم با اون بازی هجی کن آدرس بده عدد بخون بازی کردیم و وقتی پرسیدم الان تکلیف روتر و قرارداد و اینا چی میشه گفت اینا به ما ربطی نداره ما فقط مسوول تکنیکی قضیهایم. اگه هم اون روز خونه نباشی یا مجبور شیم دوباره بیایم باید ۶۰ یورو هم بدی دیگه خودت میدونی. دقیقا حکایت اون سه تایی که یکی چاله میکند و یکی درخت میکاشت و یکی چاله رو پر میکرد و یه روز که مسوول فرو کردن درخت تو چاله نیومده بود، این چاله میکند و اون یکی پر میکرد. حالا کی اصلا حوصله داشته تا اینجا بخونه که من بقیهش رو بنویسم که دوبار دیگه زنگ زدم و بوق و پشت خط و یک رو فشار بده و دو رو بزن و باقی قضایا و اون آقای هندی بیتربیت با اون لهجه تخمیش بهم بگه اصلا نباید به این خط زنگ بزنی _پس باید به والده نامحترمش زنگ میزدم؟_ و نفر بعدی که باز بعد از نیم ساعت تونستم باهاش حرف بزنم و گفت اصلا قراردادت کنسل نشده بوده، اصلا چرا دوتا قرارداد داری چرا در گنجه بازه، چرا دم خر درازه، چرا گل روی پرده سرخ و سفید و زرده، و برو فعلا پنج روز دیگه اونا که میان تجهیزاتو نصب کنن تحویل بگیر، بعد جیگرت درآد دوباره درخواست بده روتر رو بفرستن، خودتم لازم نکرده بخری چون تو قرارداد حساب شده و بخوای نخوای تو سیاهه اعمالته، همین الانم میری قرارداد دوم رو کنسل میکنی. به علاوه یه عالمه چیزای دیگه که امروز اتفاق افتاد و اگه واقعا کسی حال داشته باشه بخونه خودم حال ندارم بنویسم.
مادرم میخواد باهام حرف بزنه و من حرفی ندارم باهاش بزنم. از تلاشش برای تماس شرمنده میشم ولی واقعا گفتن تکراری -سلام -چطوری -خوبم -چه خبر؟ -هیچی، احساسی در من نمیانگیزه و تقصیر من نیست. تو این سالهای گذشته خیلی روزا و خیلی لحظهها بوده که بچهای در من پا کوبیده که مامانمو میخوام و قهر کرده، بغض کرده، تلخ شده تنها بوده. خیلی وقتها بوده دلم خواسته چیزی رو برای اون و فقط اون تعریف کنم و نبوده، مثل اون وقتایی که همه همکلاسیام و استادام و قصههاشون رو میدونست، مثل اون روزی که تو آشپزخونه واسه سالاد خیار خورد میکردم و همونجوری که پشتش به من بود و روی گاز غذا رو هم میزد پرسید دوسش داری؟ و من لبام لرزید و اشکم چکید روی رومیزی و یه دایره خیس بزرگ به جا گذاشت. ولی اون نمیتونه این مامان باشه. ده سال گذشته زندگی من انقدر تغییرم داده، انقدر عوضم کرده که از من آدم دیگهای ساخته و اون این مسیر رو نمیشناسه، توش نبوده همراهم نبوده، هیچ ایدهای از اون چه که بر من رفته نداره. دوتا غریبهایم که زل میزنیم تو سکوت به هم و حرفی نداریم. نمیتونم همه اشکها و لبخندها، رنجها و هیجانهای یک دهه رو براش یه جا تعریف کنم و باهام آشنا بشه. واقعیت اینه که ما دلتنگ آدمهای گذشته میشیم. دلتنگ اون چیزی که میخواستیم باشن نه اون چیزی که هستن. دلتنگ و غریبم.
روزایی که اضطرابی رو پنهون میکنم زیاد حرف میزنم، زیاد میخندم و زیاد میخورم. ولی اون که میفهمه و میدونه و یهو با یه آرامشی بهش اشاره میکنه، میتونم خودمو بندازم تو سکوتِ گرم بغلش و سیر گریه کنم و آروم شم و روزم رو ادامه بدم. میشه هم پنهونش نکنم و با تابلوی نزدیک نشوید گاز میگیرم، سمباده بردارم و خودم و بقیه رو بخراشم تا تنهام بذارن و دست از سرم بردارن، قشنگ صاف و صیقلی آماده پاتیناژ استرسا. روزای زوج اون، روزای فرد این.
وقتی یه پیتزای داغ و برشته از تو فر داره میاد بیرون یا وقتی داری کاغذ رنگیای دور هدیهای رو باز میکنی که دقیقا همون چیزیه که میخواستی، وقتی جواب امتحانت میاد و میبینی که عالی شدی، وقتی یاد کسی میفتی و بیاراده لبخند میزنی یا برمیگردی چتش رو میخونی و تو دلت قند آب میشه، وقتی داری کاری میکنی که مدتها آرزوش رو داشتی، وقتی موفق میشی، دوست داشته میشی، تو معاملهای سود میکنی، لازم نیست زور بزنی تا خوشحال بشی. اگه لازمه برای تحمل کلم بروکلی پخته یا رفتن به مهمونیای که دوست نداری یا صبح بیدار شدن و سر کار رفتن یا حرف زدن با آدمها خودت رو با هزار دلیل فلسفی و غیرفلسفی و عنگیزشی راضی کنی یه لوزری که میخواد ادای خوشبختی و خوشحالی رو دربیاره. اگر چیزی غمانگیزه جزئی از زندگیه، چرا باید هر روز و هر لحظه به همه نشون بدی که خوشحال و خوشبختی و بخوای دروغ گفتن به خودت رو به عنوان استایل زندگی موفق به دیگران هم فرو کنی؟ برای هشت صبح روز تعطیل آخر هفته زیادی تلخم؟ شاید ولی با خودم صادقم، شما از کلم بروکلیت لذت ببر.
آدم با غم و اندوه نشسته باشه گوله گوله اشک بریزه که همه کاراش خراب شده و قطارها کنسل شدن و پروازشو از دست داده و خیره شده باشه به درختا زیر بارون، بعد سوالی که ذهنش رو درگیر میکنه این باشه که اون سنجابا که هر روز رو شاخههای درختا میدویدن الان که سرد شده کجان؟!
گفته بود چرا جوابمو نمیدی چرا از همه جا بلاکم کردی؟ من فقط میخوام حالت رو بپرسم، بدونم که خوبی، همین. گفتم تا حالا دیدی زندانبانی زنگ بزنه به اسیر آزاد شده از شکنجهها و انفرادیها و حالش رو بپرسه و براش آرزوی خوب بودن داشته باشه؟ فکر کردم دلش رو شکستم ولی بعد یادم افتاد تو سینهش یه حفره عمیق و خالی و سرد و تیره بود که مثل سیاهچاله محبت را میبلعید ولی باز تاریک و سرد و سیاه و خالی بود.
در از همه متنفرمترین نقطه هورمونهایم هستم. یادم نمیآید قبلا هم انقدر ذلیل پیاماس بودم یا نه ولی واقعا بیچارهام گذاشته. اتاق را تاریک کردم و پتو را تا خرخره بالا کشیدهام و این دختر مو هویجیِ یک متر و یک وجبیِ لهستانی طبقه پایین درست زیر اتاقم دارد با آن لهجه تخمی مثل همه روزهای گذشته در این ساعتها با دوست پسرش مشاجره میکند. مشاجره که شاید نشود گفت بیشتر جیغهای بنفش طولانی از اعماق دیافراگم یا حتی معده و شاید هم روده. هی دوست دارم بروم در را باز کنم و داد بزنم شات آپ، شات آپ، شات آپ، شات د فاک آپ. ولی باز فکر میکنم با احتساب نزدیکی جیغهایش به حلزونهای خسته و عصبانی گوشهای من حتما کنار پنجره ایستاده و در این صورت احتمال این که از همانجا هلش بدهم پایین و بعد لب همان پنجره سیگار دود کنم و برگردم اتاقم خیلی زیاد است و من چون نمیخواهم کسی را هل بدهم و نمیخواهم سیگار بکشم و نمیخواهم حتی از جایم بلند شوم به رنج کشیدن در سکوت ادامه میدهم و صدای آهنگ را زیاد میکنم که میگوید بیا دشمن باشیم. شاید هم وقتی خوش اخلاقتر بودم بروم از دخترهی ایکبیری بپرسم جنس دوست پسرهایشان از چیست؟ یا حتی بپرسم در کنار این جیغهای بنفشی که حداقل سه دوز در شبانهروز برای آن فلکزده تجویز میکند چه استعداد نهفتهای دارد؟
دلم نمیخواد با هیچ کس حرف بزنم، وقتی کسی پیام میده یا زنگ میزنه عصبانی میشم انگار یک قطعه از منو یک تکه حتی کوچیک و ناچیز رو ناخواسته ازم جدا میکنن و بیاجازه برمیدارن. انگار کمتر و کمتر میشم وقتی حرف میزنم وقتی جواب میدم. نه که دلم بخواد تنها باشم یا سکوت کنم، نه. مثل وقتی میمونه که منتظر یه تماس مهمی و چشم دوختی به تلفن و با هر صدای زنگش از جا میپری، ولی یکی اشتباه گرفته، یکی حوصلهش سر رفته و زنگ زده قصه حسین کرد شبستری برات تعریف کنه و یکی فلان آشنای ندیده و نشناختهس که گوشی رو میده بچه دو سالهش الو کنه. همینقدر کلافه ولی نه از این آدمها از اونی که منتظرشی و هرگز این زنگ رو به صدا درنمیاره.
دیشب توی خواب چنان عمیق و طولانی و تلخ و بلند گریه کردم که چند ساعته بیدار شدم ولی غمش داره هی چاقو میچرخونه تو قلبم. دلم گرفته.
دیروز دیدم ناخن شست پام شکسته و از انگشت جدا شده و علت دردش کفشم و این که چند روز مثل اسب این طرف اون طرف یورتمه رفتم نیست. حالا نه میتونم کلا بکنمش نه اینجوری تحملش کنم. تو زندگی موقعیت ارّه! محتملترین حالت هر پیشامدیه. همیشه آدم وسط یه مسیریه که راه پس و پیش نداره. یعنی داره ولی دردش زیاده خب. قسمتهای سرافکندگی زندگیم داره از قسمتهایی که به خودم افتخار میکردم خیلی بیشتر میشه و من نمیدونم دقیقا کدوم راهِ رفته رو باید برگردم یا دل به کدوم راهِ نرفته بزنم. تو این دو هفته گذشته آستانه فروپاشیم رو لمس کردم و برگشتم، بدون این که بدونم کدوم ضربه، کِی این ناخن رو شکسته. همه اینا وقتی با تی و سطل آشغال و خنزر پنزرای دیگه زیر بارون واستاده بودم از ذهنم گذشت.