اگه آدم بتونه به عقب برگرده و خیلی چیزا رو از اول انجام بده یا درستش بکنه چقدر باید به عقب برگردیم؟ چقدر زمان لازم داریم؟ چند ماه؟ چند سال؟ برگردم به سالی که رفتم جنوب؟ به سالی که فارغالتحصیل شدم؟ به اولین باری که عاشق شدم؟ به اول دانشگاه؟ به زمان مدرسه؟ یا اصلا به وقتی که فقط چند تا سلول بودم و تصمیم بگیرم اصلا متولد نشم؟ حالا اگه این هستی و بودن اجباری باشه و بخوام از یه جا درستش کنم میرم به زمانی که این همه خسته نبودم. از یه زمانی به بعد همش خسته بودم. نمیدونم چقدرش به خاطر شیفت و ساعتهای طولانی کار و استرس و بیخوابی بود ولی از یه نقطهای دیگه هیچ استراحتی انرژیم رو بهم برنگردوند. گاهی وسط یه مهمونی، یا حتی وسط یه غذا خوردن معمولی، یه پیادهروی کوتاه تا دوتا خیابون دورتر یا کلاسی که تازه شروع شده دوست دارم همونجا کف زمین دراز بکشم و چشمام رو ببندم. حتی وقتی هم دراز میکشم و چشمام رو میبندم بعدش هنوز خیلی خستهم و هیچی این خستگیم رو خوب نمیکنه. گاهی همزمان با بقیه یه کاری رو شروع میکنم و وسطش حس اون زندانیهایی رو دارم که یه گلوله فلزی بزرگ به پاشون زنجیر کردن و دارن سنگهای بزرگ و غیر قابل حمل رو میکشن، و هر لحظه ممکنه از اون فشار وزن جانفرسا بیفتن بمیرن، یا حتی مثل اون بردههای مصری که اهرام مصر رو میساختن و بعد زیر اون فشار میمردن و همونجا دفنشون میکردن، اون وقت دلم میخواد بشینم از خستگی زار بزنم، نه دراز بکشم زار بزنم. دوستی که متخصص داخلیه میگه اثر کروناست و حتما بهتر میشی ولی خودم فکر میکنم واقعا تموم شدم دیگه.
آدمی که دستاشو حلقه میکنه دور گردن کسی و اونقدر فشار میده تا از تقلا کردن و دست و پا زدن و بعد نفس کشیدن بیفته چقدر میتونه بیرحم باشه؟ هر شب با دلی که انقدر تنگ و بیقراره همین قدر بیرحمم. کاش که سنگ و سرد شی زودتر. چه سخته هر شب قاتل همون باشی که شب قبل کشتی.
بالاخره اسباب کشی کردم و تموم شد. مارکوس کمک کرد تختم رو باز کنم و تشک و پتو رو در حدی که بشه جابجاش کرد کوچیک کنم. سیما تو جمع کردن و جابجایی کمک کرد و ارنی ماشین آورد ولی حالش خوب نبود و تنگی نفس داشت و تمام مدت استرس داشتم یه بلایی سرش بیاد. و هر وقت میگفتم دست نزن خودم جابجا میکنم چنان چشم غرهای بهم میرفت که فرار میکردم. ولی آخرش که تموم شد گفت بیا اینجا ببینم و با همون اخم بغلم کرد. خیلی سخت بود ولی تموم شد. سه طبقه بدون آسانسور واقعا دهن سرویس کنه. هرچند اتاقم هنوز شبیه اتاق نیست ولی من دیگه عادت کردم تو همه سالهای گذشته، هی تو خونههای جدید که خونه من نبودن و حتی خونه نبودن زندگی کنم. به هیچ میز و صندلی و تابلو و پنجره و فرشی دل نبندم. فقط بیام چند روزی بمونم و برم. مسافری که مقصد نداره. تعلق نداره. همه چیز رو باید بذاره پشت سرش، عین ته سیگار رژ لبی هنوز به انتها نرسیده رو لبه زیرسیگاری و سر کشیدن ته مونده سرد چای.
دیشب کمی مست و خیلی زیاد دل شکسته بودم. امشب فقط تنهام بی کم و زیاد. منتظرم هفته به آخر برسه و از این خونه برم و یه قسمت از دلتنگیام جا بمونه همینجا. همیشه یک تکه از آدم باقی میمونه. تکههای بهترم جاهایی مونده که دیگه هرگز نمیتونم بردارمشون.
توی خیابانهای خالی که قدم میزنی، هم سرما سردتر است، هم تاریکی سیاهتر. من انگار شعله شمعی را وقت جابجا کردن با کف دستی خمیده حفظ کنی، مراقب بودم قلبم با این همه سرما و تاریکی از هم نپاشد. هی راه رفتم، به فکرهایی که همراهم میآمدند تنه میزدم و بی عذرخواهی رد میشدم. و به خاطرههایی که برایم دست تکان میدادند لبخند میزدم، هرچند که از پشت ماسک دیده نمیشد، هرچند که شاید فقط شکلهای محو شیشه بخار گرفته عینکم بودند. برگشتم و آنقدر سریع از کوچه پس کوچهها رد شدم که همه چیز گم شود و جا بماند. کلید انداختم، نمیچرخید. آن قدر انگشتهایم یخ کرده بود که که زورش به چرخاندن کلید نمیرسید. نشستم روی پلهها تا قرمزی سرما از دستهایم برود. چشمم خورد به نقاشی روی در همسایه. روی یک تکه کاغذ کوچولو با مداد بچهای سوار یک لکلک در حال پرواز کشیده بودند. فکر کردم چه راه قشنگی برای گفتن این که منتظر بچه هستند. یخ انگشتهام باز شده بود و میشد بروم تو. ولی دلم میخواست همانجا روی پله بمانم. به همان لکلک و بچه خوشبخت زل بزنم. یا نه بشوم مثل دو تا سنگ صاف کوچولوی جلوی در که احتمالا از ساحل یک دریایی برداشته شده. روی یکی نوشته Hope و آن یکی Joy. شاید کلمه من میشد Survive. من فقط همین را بلدم. کاش میشد توی این راه پله بمانم، جایی که خانه نیست، به کسی تعلق ندارد، برای رد شدن است، برای رفتن، برگشتن، و هیچ حافظهای ندارد. ولی بلند شدم رفتم تو و در را پشت سرم به روی لکلکها و بچهها و ساحلهای گرم و آفتابی و سنگهای صاف قشنگش که جان میدهد برای نوشتن و بقیه دنیا بستم.
داشتم درفتها رو یکی یکی نگاه میکردم که پاک کنم. بیشترش حرف نگفتنیای نبود. فقط داستان نیمهکارهای از یک روز، یا یک اتفاق بود که وسط روایت، معلق و نصفه مونده بود. مثل وقتی تو یه جمع شلوغ میخوای چیزی تعریف کنی، میگی منم یه بار… و بعد ادامه نمیدی چون هیشکی متوجهت نشده، هیشکی به حرفت گوش نمیداده.
من با الف خیلی داستانها داشتیم. کم همدیگه رو میدیدیم، تو این چند سال گذشته شاید سالی سه چهار بار. ولی یه رنجایی ما رو به هم وصل کرده بود که خیلی نزدیکتر از این بودیم که لازم باشه کنار هم باشیم تا به یاد هم باشیم. سخت بود برام دیدن این که چطور داره تو زندگی بغرنجش زیر سنگینی بار عظیم ازدواج به تباهی رفتهش له و پژمرده میشه ولی کاری از من برنمیومد. شب بعد از آخرین شیفتم حالم خیلی بد بود. خسته بودم، سردرد طولانیای داشتم که خوب نمیشد و قلبم داشت میترکید از غم تنهاییم، از ناامیدی از همه درهای بستهای که با سر توش رفته بودم. وسط اتاق نشسته بودم با تلی از وسایلی که میخواستم فقط بریزم تو سطل آشغال تا تموم شه، پاک شه بره. ولی تنم خسته بود. خودم خسته بودم. هرچی زل زدم به صفحه گوشیم نتونستم بهش پیام بدم. قبل پرواز خواستم بهش بگم واقعا نابودم بیا ببینیم همو، که خودش پیام داد، با یه ویدیو خوشحال جیغ جیغی از یه تور یکروزه. منم چیزی نگفتم که چقدر خراب و از هم گسیختهم. نخواستم حال خوبش رو خراب کنم. یه مدتی بود که میگفت آرومتره، شرایط بهتر شده. شاید اونم مثل من دروغ میگفت. تو خونه منتظر بودم که بیاد پیشم، با رنج وزحمت دوش گرفتم. رو کاناپه ولو شده بودم که پیام داد. گفت بستری بود چون میخواسته تمومش کنه دیگه و بهم نگفته بود، به هیشکی نگفته بود. وا رفتم. نمیدونستم چی بگم. چرا هیچ کدوم حرف نزده بودیم؟ الف با اون چشمای براقش، با لبخندی که از رو صورتش محو نمیشد با صدای پرهیجانش وقتی که حرف میزد و شور و زندگی از طنین صداش حتی وقتی از سیاهترین روزای زندگیش میگفت نمیرفت چطور این کارو کرده بود. کلی گریه کردیم. لازمم داشت و من انرژی نداشتهم همون اول مکالمه به باد رفته بود. ولی باید میدیدمش با چشمای خودم ببینم چی عوض شده. کل ماجراها رو خودش با همون لحن همیشگیش که هنوز پر از حس زندگی بود تعریف کرد. گفتم چرا؟ لبخندها محو شدن. گفت دیگه هیچ کاری نداشتم که انجام بدم. سهمم از زندگی همین بود، آروم بودم، فقط هر چی فکر میکردم هیچ دلیلی پیدا نمیکردم که بازم بخوام زندگی کنم. نگفت دیگه نمیتونستم، دیگه تحمل این رنج رو نداشتم، دیگه نمیتونستم عذاب بکشم. از هیچ کدوم چیزایی که میدونستم نگفت. فقط دیگه دلیلی پیدا نمیکرد. برگشتم خونه. گیج و آزرده بودم. الان بهتر میفهمم. اون موقع فکر میکردم دلیل داشتن برای مرگ خیلی مهم تر از دلیل داشتن برای ادامه زندگیه.
چند روز پیش گفت که بالاخره جدا شده. صداش میلرزید و کلیدش رو جا گذاشته بود و کلافه بود. قلبم میسوخت از این که نبودم پیشش. خوشحال بودم که رها شده بود. غمگین بودم که انگار هیچ رابطه شکستهای رو نمیشه ترمیم کرد. ولی هنوز و همیشه برای همه آدمهای زندگیم نگرانم. که نفهمم به چی فکر میکنن، چه احساسی دارن و چی میخوان، هرچقدر هم که تو سختیا کنار دلشون باشم.
توی استیشن مشغول نوشتن پرونده بودم، که جراح کارش تموم شد اومد نشست، بعد گفت چه ساعت قشنگی! منم براش توضیح دادم که این ساعت رو وقتی میبندم که میخوام هی به خودم یادآوری کنم با دقت و جزییات شرح حال بگیرم، یه ساعت دیگه هم هست مال وقتای بی حوصلگی که حواسم باشه آروم باشم و عصبانی نشم. احتمالا فکر کرده دیوانهای، خلی چیزی هستم. حالا ساعتهام هیچکدوم باتری نداره، یه ساعت لازم دارم مثل همون ساعت بزرگ بنفشم که هی ببینم و یادم بیفته دست از دیوانه بازی بردارم. عاقل باشم. مثلا خوشمزهبازی در معاشرت با آدمها رو بذارم کنار، آخه کی ممکنه بفهمه ِغمگینی یا دلتنگی یا جونت به لبت رسیده که انقد تلاش میکنی پنهونش کنی؟ یه ساعت هم برای اینکه یادم بمونه به ایستگاهها توجه کنم که گم نشم. و یه ساعت که زنگ بزنه بیدارم کنه از اینی که هستم.
راحت تر نبود یه جوری خودمو سر به نیست کنم؟ تا این که دور بشم، تظاهر کنم به دور شدن. چرا انقدر زندگی طولانیه و هرچی نگاه میکنیم همش وقت کمه؟ من چرا انقدر زیاد یادمه؟ من چرا همه چیز همیشه همراهمه مثل روز اولش؟ از یه خوابی که تو ۸سالگی دیدم تا یه بعدازظهری که تو ۱۳ سالگی تو مدرسه خجالت کشیدم، فکرایی که تو یه غروب کاملا معمولی مثل بقیه روزا تو ۱۶سالگی رو پله کنار گلدونا با خودم میکردم، همه روزای خوابگاه، اون خونه تاریک سر بلوار، خونه بزرگ و بالکن وسیع بعدش، همه چیز همیشه تو ذهنم حی و حاضر هست رو دور تند ولی واقعی. دانشگاه صنعتی، سراج، ویولون، سینه پهلو، خداحافظی. رفتن و دوباره برگشتن. تنها موندن. شیفت، کشتی، دریا، دمشق، دفاع، فرودگاه، آفتاب کم رنگ رو ساختمونهای خاکستری، بالکنای قدیمی که از زیرش نباید رد میشدم، گریه، برف، برف و یخ، درختای آلو، دویدن زیر درختا تو آفتاب داغ، گریه تو مک دونالد، پیانو، تافی، پاییز، خشم تو فرودگاه، انتظار، تماشای برنامههای آشپزی، سیگار، پیاده از پارک ساعی، پنج صبح، اتوبوس، ترس، تاریکی، میدون ونک، دزفول، اندیمشک، اهواز، بارون بی امون، ناامیدی، کافی نت، برف، سال نو، اتوبوس، جاده، همدان، برف، مینیبوس، رنج، غریبی، تنهایی، درد، اتاق عمل، پانسیون قدیمی، پنجره ترسناک پشت تخت، ستارهها، ماه، ماه بزرگ، انتظار، مافیا، پارک پشت خونه، سیلی، اشک، فریاد، خشم، یاس، عشق، نگاه، لمس، نوازش، بوسه، رفتن، جدا شدن، دور شدن، قطار، تابستون، گرما، راه آهن، دل بستن، امید داشتن، آدمای جدید، بزرگ شدن، کافه، بیمارستان، دل سپردن، سردرد، هات چاکلت، سمینار، کنگره، غم گیر کرده تو گلو تو سلف بی در و پیکر بیمارستان، جاده، برف، کردستان، کباب، خشم، غم، تلاش، امید، آخ چه امیدها، تماشای غروب از دربند، از اتوبان صدر از بام تهران، راه آهن، شوشتر، ناامیدی، امتحان، فرودگاه، پرواز، لنگیدن تو ساحل یه شهر دور تنها و پر از آرزو، داغی روزای بی انتها، درمونگاه، بیخوابی، خستگی، اورژانس، خستگی ابدی، باکو، رقص، بالا آوردن تو دسشویی، سکوت، دنی، خدافظی، دل کندن، گریه، رنج، بازخواست، احضار، سکوت، سکوت، سکوت، شمال، دریا، گریه، خونه، قرارداد، زندانی، از دست دادن، کیک رولتی تولدم، بیزاری، نفرت، ناچاری، فکر تموم کردن، قرصای صورتی، قرصای نارنجی، التماس، گریه، سکوت، فرار، قیچی کردن موهام، لیوانهای شکسته، سالن انتظار، تب، دروغ، تظاهر، تلاش، وقت برگشتن از کیهان تو ترافیک زار زدن بعد از زنگ تلفن، ساعت هشت صبحهای پای کامپیوتر، هشت صبحهای سهروردی، بعد از ظهرهای داغ قلندری، انقلاب، دارالترجمه، کافه، به هوش اومدن کف زمین، خستگی، بیخوابی، نصیحت، سرکوفت، سرزنش، گریه با عکس حلقه نامزدی خواهرم، تنهایی شب قبل از عقدش با شراب و گریه و خنده و آغوش، نیمه شبهای برفی کنار بخاری هیزمی، دراز کشیدن رو سنگای داغ کنار ساحل خالی از امید، خالی از آرزو، وقت سفارت، مامانبزرگم… وای چقدر زیاده این همه. و این همهش نیست فقط اندازه چندتا دونه شن تو یه صحرای بی انتهاست. چندتا کلمه تو یک رمان قطور. چرا انقدر زندگی کردم؟ اون که همه این روزا رو زندگی کرده همین منم؟ بس نیست؟ فراموشی کجا قراره به داد آدم برسه؟ چرا اینقدر زندگی میکنیم؟ چرا اینقدر خاطره داریم؟
انگار نمیتونم تو خونه آهنگ گوش بدم باید حتما شال و کلاه کنم، هدفونم رو بردارم، سوار قطار بشم و تو همه ایستگاههای اشتباهی شهر پیاده شم و تو خیابونای تا به حال ندیده شهر زیر بارون خیس شم و بعد که از سرما و پیاده رفتن خسته شدم، گرسنه و لرزون و خیس برگردم خونه و جا مونده باشم تو نوت به نوت اون آهنگها.
کاش ندونی چطور عذابم میدی. بذار هنوز فکر کنم معصومانه بیرحمی. عین اون بچهای که آخر شیفتم اومده بود، لیوان رو زده بود تو سر مامانش شکسته بود و هیچ تصور خاصی از اون خونهایی که میریخت نداشت. هر حرفی که میزنم، هربار که لبخند ساکتی میزنم و رد میشم بعدش تمام سلولهام زار میزنن. میخوام دستمو بکنم تو سینهم و قلبمو بکشم بیرون و پرتش کنم به دورترین نقطه ممکن. یک عمر طول کشید تا فکر کنم تماشاخانهای که یک صدا به من میخندید ساکت شده، ولی چراغها روشن شد و اون جمعیت هنوز دارن میخندن.
هرچه تلاش میکنم به این دیوانگی غلبه کنم بیفایدهست. آدمی که آرام و متفکر لبه تخت نشسته و درونش میل بلند شدن، شکستن، به هم ریختن، پاره کردن، فریاد زدن و اشک ریختن بیداد میکند چه شکلیست؟ چهره من همانست. چطور این همه اضداد در من جمع شده. میخواهم حرف بزنم و دلم نمیخواهد سکوت را بشکنم، دلم دستی و آغوشی و نوازشی میخواهد و از همه آدمها فراریام، با همه وجود از هر چه پشت سرم گذاشتم فراریام و تمام سلولهایم فریاد میزنند میخواهم برگردم، دوست دارم بروم زیر باران قدم بزنم و یکی در من هست که چارچوب در را چسبیده و التماس میکند اتاقم را و تختم را ترک نکنم. چقدر برای خودم هم غریبهام. نمیدانم کیام، اینجا چکار میکنم. نمیدانم حتی دیگر چه چیزی را و چه کسی را دوست دارم و چه چیزی میل من نیست، سلیقه من نیست، خواهش من نیست. یادم هست هر وقت هرکار میکرد نمیتوانست اشکم را یا فریادم را دربیاورد و من صحنه مجادله را ترک میکردم میگفت برو فرار کن، فقط همین کار را در زندگی خوب بلدی انجام بدهی. و تیرش به هدف میخورد. مستقیم توی گلویم. بغضم متلاشی میشد و اشکهایم سرازیر. همیشه فکر میکردم به اندازه کافی قوی هستم که آدمها، مکانها یا چیزها را هر چقدر هم که درد داشته باشد ترک کنم. فکر میکردم قوی هستم، فکر میکردم به اندازه کافی جنگیدهام و هر وقت جنگیدن بی نتیجه بوده دست کشیدهام. ولی حالا از هیچ چیز مطمئن نبودم. احساس میکردم که حتما همان آدم ترسویی هستم که توی صورتم میکوبد. یک فراری. هنوز هم نمیدانم. نمیدانم در موقعیت ناممکن بعدی زندگی باید بمانم؟ بمیرم؟ یا بروم؟ فقط میدانم هیچ کس نباید بداند چطور زندگی کردی و چه رنجهایی کشیدی. همین آدم مصنوعیای که شدهام دوست دارم. کسی که آدمها فکر نمیکنند هرچقدر رنجش بدهند مهم نیست چون عادت کرده به سختیها. حتی یک پدر مادر خیالی هم دارم برای وقتهایی که یک دفعه با یک سوال غافلگیر میشوم. هر چقدر این دیوانه خانهای که در من است بیشتر شورش میکند، بیشتر توی نقش من چقدر طبیعی و سرخوش و بیغمم فرو میروم. ولی دلم میخواهد بدانم من کدام یکی از این دیوانهها هستم واقعا. بعد شاید این نقش من دوست دارم در جمع شما باشم و به جوکهایتان بخندم و با شش و هشتهایتان قر بدهم و برای مشکلات شخمی زندگیتان آه بکشم_ چون نهایت دردی که در زندگی تجربه کردهام چندتا پشت دستی و در کونی در دوران کودکی بوده_ را رها کنم و خودم بشوم، خود واقعیام و دیوانه بازیهای خودم را زندگی کنم. فقط کاش دیوانه خطرناکی نباشم.
چهل و هشت درفت در کمی بیشتر از دو ماه. این همه با خودم حرف زدم؟ واقعا چه مرگم شده؟ دارم سعی میکنم کمی از توییتر و اینستا و هر چیزی که آدمهای دیگر را و مخصوصا حرفها و نظرها و ژستها و دروغها و همه چیزشان را جلوی چشمم میآورد دوری کنم. من خیلی زور بزنم همین آدمهایی که باید هر روز ببینم را تحمل کنم. میدانم که زیاد طول نمیکشد و باز هم توی تختم، کنار میز صبحانه، پشت میز پوشیده شده از انبوه کاغذها و جزوهها، در حال کلافگی آدمها را اسکرول میکنم و هی بیزاری توی خونم غلیظتر میشود ولی بالاخره تلاش خودم را میکنم. همه آدمها در این بیزاری شریک هستند فقط آدم نباید حرفش را بزند. آدمها همه در کثیفیها و زشتیهای درونشان شبیه همند، کم یا زیاد. ولی در خوبیها نه. خوبی، مهربانی و عشق اختراع آدمیزادند. چون زندگی را خوشایندتر میکند ولی در ذات بشر نیست. باز افتادم به چرند گفتن، بگذریم. امروز از آخرین روز مانده به لاک داون استفاده کردیم و رفتیم با بچهها گلوواین خوردیم. شراب داغ طعم دار شده و کمی شیرین. با لیوانهای کاغذی سرخوش و کمی سرمازده یه کم چرخیدیم تا یک پله برای نشستن پیدا کردیم و برای دقایقی با نوشیدنی خوش طعممان گرم شدیم. الف دارد برمیگردد ایران برای یکی دو ماه و ما را مهمان کرد. شور و خوشحالی را در تک تک کلماتش میشد شنید، س دلش میخواهد برای گربههایش غذای گربه بفرستد، من هم لیوانم را دو دستی گرفته بودم و همین طور که انگشتهایم را گرم میکردم فکر برگشتن قلقلکم میداد ولی تا همین نقطه برگشتن بیشتر نمیتوانستم فکر کنم، انگار میدوی سخت و نفس زنان و با شوق دری را باز میکنی و پشتش هیچی نیست. نه این که بیابان یا دشت یا خیابان خالیای باشد، دقیقا خود هیچ. توی ذهنم تصورم از برگشتن این طور است. دلتنگ هستم، بیقرار دیدار هستم ولی هیچ تصوری ندارم از بقیهش. آخرین باری که خوشحال بودم آنجا یادم نیست. آخرین باری که نمیترسیدم، که خسته نبودم که خجالت زده نبودم.
وقتی از آخرین ساعتهای یک روز خفه کننده نجات پیدا میکنی میتونی بخزی زیر پتو و چشمهاتو ببندی. وقتی از دست و پا زدن و نگه داشتن چونه کمی بالاتر از آب خسته شدی و آروم تسلیم میشی ولی موج بعدی به ساحل پرتابت میکنه.
چند بار با هم حرف زدیم؟ نمیدانم ده بار بیست بار. توی چشمهایش محبت میبینم و هی چشمهای خودم را توی آینه نگاه میکنم و میبینم هیچی نیست. خواهرم امیدوار است یک چیزی این وسط جرقه بزند شعله بکشد و از این حرفها. من هم گاهی امیدوارش میکنم نمیدانم چرا. و شاید هم دوست دارم خودم امیدوار شوم. و باز وقتی حرف میزند به انحنای گوشه لبهایش و خط بین ابروهایش نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم حتما زنی میتواند خیلی دوستش داشته باشد و باز با لبخند به بقیه حرفهایش گوش میدهم و فکر میکنم که کی باید بگویم؟ و از خودم بدم میآید. چه توقع عاقل شدنی از من دارند؟ من فقط میتوانم برای همیشه همین خلی که هستم بمانم و هیچکس به من یاد نداده زندگی کردن چطوری باید باشد. چیزهایی که خودم یاد گرفتم همینست. همین زندگیای که دارم. و این که یک جایی من هم فهمیدم هیچ چیز خاصی راجع به من وجود ندارد و آدمهایی که مثل منند از میلیارد هم بیشترند. فقط گاهی به یک دسته از آدمها بیشتر تعلق داریم. مثل این تستهای روانشناسی که مثلا میگویند شما فرد درونگرای بینشی متفکر قضاوتی هستید. بعد دکتر کمی روی صندلیاش جابجا میشود و میگوید اهمم… میدانی که این تیپ مثلا ممکن است افسرده یا وسواسی باشد؟ به همین سادگی. آدمها مثل همند. انقدر قابل پیش بینی که همه را دسته بندی کردهاند و تو بالاخره به یکی از این دسته ها تعلق داری. شاید اینها باعث شود آخر شب آدم کمتر خودش را سرزنش کند از این که یک آدم معمولیست، از این که آدم بدیست، از اینکه به اندازه آدمهای دیگر حال به هم زن است حتی. آن ردای پر افتخار من آدم خوبی هستم و با همه فرق دارم را از تن به در آوردهام. من هم با پیژامه و ژاکت آویزان پشت میزم ممکن است چای ولرمم را سر بکشم و لوزری باشم که با این سن و سال هنوز در حال امتحان دادن است، هم آدم خوشبختی باشم که ژولیده و سرخوش لابلای ورقهای انبوه روی میزش خوشبختی را جستجو میکند ولی مثل باقی چند میلیارد ساکن دیگر کره زمین، کاملا معمولی. گاهی کمی لجوجتر.
صبح یکشنبه بی اندازه ساکتیست. توی بالکن نشسته بودم و خیره شده بودم به ابرها، انقدر همه جا ساکت بود که صدای چراغ راهنمای سر چهارراه را میشنیدم. یادم افتاد دیشب که برمیگشتیم کمی مست بودم و تنها قسمت شاد مهمانی دیشب وقتی بود که با س روی بالکن سیگار میکشیدیم و هرچه نشانه میگرفتم ته سیگار توی لیوان نمیفتاد و قاه قاه میخندیدیم همین قدر بی معنی. بقیه تلاش برای همراهی با جمع بود، پانتومیم هم بد نبود. انقدر که برای بازی کردن جنگ طبس خندیدم انرژی برای ادامه نماند و پاشدیم شام خوردیم. توی همان گرم بودن کلههامایمان گفتم دلم میخواهد برگردم. حالا هی خودم را چمدان به دست توی فرودگاه امام تصور میکنم و دلم یک جوری میشود. آدم تا به امکان چیزی فکر نکند برایش واقعی نمیشود. توی این چند سال گذشته که برادرم را ندیدم، با یک تسلیم خاصی کنار میآمدم با دلتنگی. نه که سخت نباشد ولی توی ذهنم این طور بود که خب همین است دیگر. ولی قبل از آمدنم همش میگفت به محض این که رسیدی من هم میآیم و من دلخوش به تصویر روشن و شاد در آغوشش پریدن بودم ولی حالا که هیچ ویزای توریستیای در کار نیست، انگار دلتنگی همه سالها یک جا جمع شده و مثل بهمن فرو ریخته روی سرم. روزهای اولی که آمدم یک چیزهایی برایم خریده بود که با پست رسید، داشتم پاکتها و پلاستیکها را که جمع میکردم کاغذهای کوچولو ریخت کف اتاق و همان یک جمله «فرام یور لیتل برادر» کافی بود که بنشینم بغض همه این سالها را یکجا اشک بریزم. یک ذره امید داشتن به چیزی که محال میدیدی آدم را از پا میاندازد.
دلم میخواهد یک بار دیگر بتوانم کسی رو دوست داشته باشم. واقعی. نه که ادایش را دربیارم. آن دوست داشتنی که به کسی نگاه میکنی و از شوق داشتنش گریهات میگیرد. یک بار قبلتر نوشتم که عشق همیشه کاملتر برمیگردد… از همينجا اعلام میکنم من غلط کردم. در یک نقطهای آدم از همه دوست داشتنها خالی میشود. هیچ چیز به وجد نمیآوردش، هیچ چیز قلبش را تکان نمیدهد. سایهای از من مدام کنار آدمهایی که میگویند دوستت دارم ایستاده و حرفهایشان را ترجمه میکند، ترجمه هیچکدام دوستت دارم نیست. و هی توی خودم میکاوم، عین زنی خسته از اجاق کوری که دنبال نشانههای جنین نو میگردد، که شاید چیزی در من زنده باشد ولی هیچ چیز نیست. برای دوست داشتن باید قلب سخاوتمندی داشت و قلب من بدجور ورشکسته است.
در یک جای نه خیلی دوری از حالا، دیدم همه را بخشیدهام. شاید درست در همان لحظههایی که فهمیدم انتقام هیچ کیفی ندارد. ولی آدم چطور میتواند خودش را ببخشد وقتی هرگز نمیتواند از خودش انتقام بگیرد؟
ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه صبح بیدار شدم، چنان گرم و امن بغلم کرده بود که بیدار شدن منو به گریه انداخت. وقتی هوشیاری داشت منو از آغوشش بیرون میکشید ناباورانه خودم رو به سینهش فشار میدادم… بیدار شدم به هق هقی تمام نشدنی. کاش توی امنیت اون خواب تا ابد زندگی میکردم.
برای سخت و بی بازگشت فراموش کردن چیزها، آدمها، حادثهها و رنجها خیلی تلاش کردم و خوب که فکر میکنم میبینم هیچ کدام پاک نشده، منم که محو شدم. از خاطره یک روز بد، روزش پاک شده و بدش مانده، از احساس یک رنج، احساسش رفته و رنجش با من است، از درد از دست دادن یک عزیز، عزیزش کمرنگ شده و دردش در جان منست، از عذاب از دست رفتن شادیها، شادیاش گم شده و عذابش در کار خراشیدن قلبم مانده. انگار رنگها را از تابلویی بشویی و خطوط زبر سیاه طرح ابتدایش بیرون بزند. نافرم و خط خطی، سیاه و از شکل افتاده ولی فرو رفته بر بوم و جدا نشدنی. کاش دیگر برای فراموش کردن تلاش نکنم.