تمام روز سردرد داشته ام. و ديروز و روز قبلش. سردرد جزئي از زندگي ام شده. مثل خيلي درد هاي ديگر. درد هايي که از نبودن است. درد نبودن تو، و درد نداشتن خيلي چيزهاي ديگر. امروز هر بار که زنگ زدند و از جايم بلند شدم، حس مي کردم تشت بزرگي از خون يکجا روانه مغزم مي شد بعد صداي افتادن چکشي آهني در ديگ بزرگ مسي توي سرم مي پيچيد، دنگ دنگ بوم بوم. هر کس که وارد اتاق مي شد و لامپ را روشن مي کرد بي اختيار انگار که چشم هايم تير باران شده باشد از لاي پلک هاي نيمه باز مي گفتم لطفا خاموشش کنيد. و مي دانم که به من مي خنديدند و باز بي صدا به اتاقم بر مي گشتم. اينکه من سردرد دارم تقصير هيچ کسي نيست. اینکه من مثل چوب پنبه خیس که دیگر سر بطری جا نمی گیرد برای زندگی اندازه نیستم هم تقصیر کسی نیست. تقصیر هیچ کس…
اما اینکه تمام روز بی تاب بوده ام، اینکه کیلومترها بین آشپزخانه و اتاقم راه رفته ام و سیگار کشیده ام و پیشانی ام را به چهارچوب در تکیه داده ام تا ضربان قلبم منظم تر شود و درد کشیده ام و درد کشیده ام و شکسته ام تقصیر توست…