بعد از ظهر پنجشنبه خسته و خوابالو رفتم مریض ببینم. اولین مریض یه خانومی بود که با یه بچه کپل مپل لپ قرمزی اومد تو. واسش دارو نوشتم و کلی دستور غذایی و چی بهش بده چی بهش نده و نسخه رو دادم دستش رفت دو ثانیه بعد برگشت گفت سوزن ننوشتی واسش؟ گفتم نه لازم نبود، نسخه رو پرت کرد رو میزم گفت این شربت نمی خوره. بعدم رفت ویزتش رو پس گرفت رفت. من هم کلا فقط یه خورده رو صندلیم تاب خوردم همین. برگشتم بالا کتری رو گذاشتم رو گاز که چایی بخورم دیدم صدای دو سه تا بوق و بعدش هم داد و فریاد میاد. یکی از صداها صدای سرایدار بود و اون یکی غریبه بود. تند تند دکمه هامو بستم و رفتم پایین. همون موقع بهیار هم اومد. خانومی که دو نفری زیر بغلش رو گرفته بودن و میاوردن تو رو که دیدم تا تهش رو خوندم. یه نمایش خانوادگی پر سوز و گداز. انقدر دیدم که از دور قیافه شون رو تشخیص می دم. رفتم تو اتاقم خانومه رو خوابوندن رو تخت آقاهه و دختره دست و پاشو می مالیدن در همین ضمن هم داد و فریاد می کردن که کجایین ما دو ساعته پشت در موندیم!. مریض بدحال داریم مشکل قلبی داره. نشستم رو صندلیم همونطور که دنبال دستگاه فشار می گشتم پرسیدم مشکل قلبیش چیه و دارو چی می خوره و الان چش شده. آقاهه گفت دارو نمی خوره عصبی میشه مشکل قلبی پیدا می کنه. خانومه رو معاینه کردم، چشماشو به زور بسته نگه داشته بود و با سر و صدا نفس می کشید. کفرم دراومد، دارو نوشتم براش و برگشتم سر جام نشستم. بهیار رو صدا کردم بیاد آمپولشو بزنه. بهیار رفت تو داروخونه داروش رو بیاره. آقاهه توپید بهم که این داره می میره چرا هیچ کار نمی کنین؟ گفتم نسخه شو نوشتم یه دیقه اجازه بدین آماده ش کنن. نگاه غضبناکی بهم انداخت و غرغر کرد. پاشدم رفتم بیرون تا آمپولشو بزنن. صدای بد و بیراهشون رو می شنیدم، به روی خودم نیاوردم. اونقدر هم فحش هاشون رو بلند و شمرده می دادن که بشنوم. در همین ضمن آقای مسن دیگه ای هم بهشون اضافه شد. صاف اومد سراغ من گفت چرا وقتی مریض بدحال میاد کسی نیست اینجا جواب بده؟ در اینجا بسته ست! گفتم اگه در اینجا بسته ست شما الان اینجا چیکار می کنید؟ مریضتون هم معاینه شده و داروش هم گرفته. یارو بادی به غبغب انداخت و گفت اگه یه مریض بدحالی بیاد که دو دقیقه هم مهم باشه و بشه جونش رو نجات داد چی؟ همونجوری که خونسرد واستاده بودم و بد و بیراه اون یکی آقاهه رو از تو اتاق می شنیدم گفتم، اون مسوولیتش با منه شما نگران نباشید، هر اتفاقی اینجا بیفته مسوول مستقیمش منه، شما لازم نیست نگران اونجور مریضا باشید. آقاهه چیزی نگفت ولی دقیقا احساس کردم جرقه ای رو روشن کردم که داره به سرعت چاشنی دینامیت رو طی می کنه تا بهش برسه و منفجرش کنه. برگشتم تو اتاق به خانومه سر بزنم. آقاهه برگشت گفت همین ؟ یه آمپول نوشتی براش فقط؟ گفتم بله، ما همینقدر دارو داریم اینجا اگه لازم شد باید ببرینش بیمارستان. و تکیه دادم به صندلیم. آقاهه یه ابروشو انداخت بالا، گوشه لباش پایین کشیده شده بود و سعی می کرد با نگاه عاقل اندر سفیه عصبانیم کنه. گفت اسم شما چیه؟ تا من تکلیفمو بعدا با شما روشن کنم. گفتم من … هستم، شما ام هرجا که دوست دارید می تونید برید شکایت کنید. سعی کردم خشمم معلوم نشه، همش تو دلم می گفتم بذار برن، الان دیگه می رن فقط چند دقیقه دیگه. یه دختر 15 – 16 ساله هم همراشون بود از اون سلیطه ها و حسابی باباشو در بد و بیراه گفتن همراهی می کرد، اونقدر عصبانی بودم که احساس می کردم تو یک اتاق با آینه های محدب و مقعرم و صدای آقاهه و دختره هی اکو می شه و هی نزدیک تر و بلند تر می شه و من دیگه نمی تونم اینهمه فحش رو یه جا تحمل کنم. وقتی شنیدم یارو گفت من جانبازم و پدرتو درمیارم و فلان و بهمان دیگه گر گرفتم، از صندلیم بلند شدم و با صدایی که تا به حال اینقدر بلند نشده بود، گفتم مرتیکه بی شعور بی فرهنگ همین الان از اینجا برو بیرون و نمی دونم دیگه چیا گفتم. جرقه به دینامیت رسیده بود و منفجر شد. در کمتر از چند دقیقه، سر و صدا راهرو رو برداشت، سرایدار و بهیار تلاش کاملا نامحسوسی! برای آروم کردن جو کردن زنگ زدم 110. نه فقط صدام، تمام بدنم می لرزید، از لرزش گذشته بود تکان های شدید می خورد. وقتی زنگ زدم آقاهه هم گوشیشو برداشت زنگ زد، بعدم گفت مامور بفرستین دکتر می خواد ما رو بزنه! با شنیدن این حرفش یه لحظه دچار حس قهقهه شدیدی شدم. در یک پس زمینه کارتونی یه دختر لاغر مردنی پیزوری رو تصور کردم که داره کله دو تا مرد سیبیلوی گردن کلفت رو می کوبه بهم و بعد بالا سرشون با افتخار لبخند پیروزی می زنه. 110 هم خیر سرش دو تا سرباز گنگ فرستاد، که اومدن حرفای اونا رو گوش دادن و بدون اینکه بفهمم رفتن.
شنیدم که یارو می گفت ما اومدیم اینجا با مریض بدحال این دکتر اصلا نبوده تو درمونگاه بعد از نیم ساعت اومده، واسه مریض هم هیچکار نکرده. سرم گیج می رفت از خشم. می دونستم که اشتباه کردم، می دونستم که باید تحمل می کردم و هیچی نمی گفتم، می دونستم که در شأنم نبود اصلا با این مرتیکه حرف بزنم ولی دیگه کار از کار گذشته بود. نسخه قبلی هم که پرت شده بود رو میزم به اندازه کافی عصبانیم کرده بود و بعد هم که این تحفه ها. تا ساعت ها ضربان قلبم غیر قابل کنترل بود. پایان مناسبی برای یک هفته آروم بود.
پ.ن. الان هم که دو روز می گذره از این ماجرا هنوز نمی فهمم اینا واقعا مشکلشون چی بود؟ واقعا نمی فهمم.
14 دیدگاه
Comments feed for this article
26 مِی 2012 در 7:56 ب.ظ.
H.RangChi
آرام باش؛ آرام؛ آرام تر …
26 مِی 2012 در 8:38 ب.ظ.
وبلاگ بارباپاپا
اعصابم خورد میشه از دست این نکبتا.ببینم نمیشه هیچ راهکاری پیدا کرد مثلا هدفونی چیزی که آهنگ گوش بدی صداشون رو نشنوی؟
26 مِی 2012 در 8:53 ب.ظ.
mandalacircle
هدفون؟؟؟ می خوای ترورم کنن؟
27 مِی 2012 در 1:52 ق.ظ.
آواره در آمستردام
بى فرهنگى و نا آگاهى عزيزم همين !!!
27 مِی 2012 در 3:02 ب.ظ.
نقطه چین ها . . .
«..من هم کلا فقط یه خورده رو صندلیم تاب خوردم همین.»..اینو که خوندم بهت حسودیم شد..که چه خوب تو این مدت تونستی ریلکس شی..اما بعدشو که خوندم……ولی بازم خیلی خوبه..بهتر از منی..حسودیم شد..دکتر..
کیا
27 مِی 2012 در 3:17 ب.ظ.
mandalacircle
آره اون موقع خودمم داشتم به خودم افتخار می کردم!
اما خب ادامه نداشت دیگه. نتونستم. نمیشه ریلکس شد، می دونی مث چی می مونه؟ مث اینکه تمرین کنی نفستو نگه داری. فقط یک کم زمانش کم و زیاد می شه، گاهی دیگه با اینکه تا آخرین لحظه نفستو نیگه داشتی ولی دیگه داری خفه می شی و باید نفس بکشی و مسابقه رو باختی…
28 مِی 2012 در 10:22 ق.ظ.
Me
وقتی کفر ادم درمیاد بعنی در میآد..دیگه با کسی تعارف نداره! ممنون به من سرزدی
28 مِی 2012 در 12:35 ب.ظ.
meykade66
دکتر اول از همه یه تبریک بگم که به خیرو خوشی تموم شد و اتفاقی واسه کسی نیوفتاد اما اونا نه از تو شاکی بودن نه تو از اونا شاکی بودی . بحث فرهنگ و اینا هم نیست بحث فقط عصبیتی هست که تو جامعه وجود داره . اونا از بدو ورود طبق نقل شما مشکل داشتن .مشکلی که توش تو بی تقصیر بودی . ما همه از طرف کسی دیگه تهدید آزار و رنجور میشیم که بین همه ما مشترکه این درد ها و اون شخص اما ما یکدیگر رو تنبیه می کنیم . در حالی که باید هوای همدیگه رو داشته باشیم و مشکل اصلی رو پیدا کنیم . این رفتارکه وقتی شرایط سخت میشه همنوع ها ب هم صدمه می زنن حیوانیه . مثل ماهی هایی که تا یکم جاشون تنگ میشه به جون هم میافتن یا تا عصبی میشن همدیگه رو می زنن . ولی دکتر من اگه جای تو بودم همون اول دعوا می شد به تابخوردن روی صندلی نمی رسید !!!
28 مِی 2012 در 2:13 ب.ظ.
nnastarann
یعنی باز صد رحمت که تو می تونی تا این حد تحمل کنی! من اگه بودم همون لحظه اول یه سلیطه گری می کردم سرشون!!!!!
29 مِی 2012 در 11:25 ق.ظ.
Phoenix
واقعا چه دلیلی داره که یکی خودشو اینطوری به حال بد داشتن بزنه؟ مگه سودی براشون داره؟
29 مِی 2012 در 11:28 ق.ظ.
mandalacircle
خیلی مزایا داره! نمی دونید. اینجا ام یکیشو گفتم. یه سری بزنین به اورژانس بیمارستان ها بپرسین در ماه چند تا از این مریض ها دارن، دستتون میاد.
29 مِی 2012 در 11:43 ق.ظ.
Phoenix
قانع شدم! 🙂
7 جون 2012 در 7:43 ب.ظ.
behcafe
خودمونیم، وسط دعوا اون شخصیت کارتونی رو چه جوری یافتی تو
خیلی باحالی دکتر
14 جون 2012 در 7:59 ق.ظ.
شب آشیانه
تحمل کن اگه حتی تحمل کردنش مرگه