تو هیاهوی ماشین هایی که از چهار طرف میان، وسط یه چهار راه واستادم. کناره ای نیست. پیاده رو وجود نداره. ماشینا بوق می زنن، یکی فحش می ده یکی بهم می خنده. پاهام خشک شده با چشم دنبالت می گردم. هیچکس نیست و من وحشت زده م. عین روزی که تو بازار میون جمعیتی که بهم تنه می زدن یه لحظه فکر کردم گم شدم، اونوقت تمام طاقی های بازار دور سرم چرخید و تاریک تر شد. تنم داغ شده از ترس، از یأس، از خشم. سر گیجه می گیرم. چشم می گردونم دنبال یه کناره یه پیاده رو. کاش هیچوقت از خونه بیرون نیومده بودم.
این چراغ ها چرا قرمز نمی شن؟

پ.ن. رهایم کرده ای تا به حال خود بمیرم. مرگ هم ولی به حال خود رهایم کرده است.