عاشق شکلاتم. عاشق همه خوردنیهای شکلات دارم. از کنار گل فروشی ها که رد می شوم همیشه می ایستم و حیرت زده این رنگ ها را که از دل خاک سیاه درآمده اند تماشا میکنم و خودم را تصور می کنم که یک دسته بزرگ از این رنگ های جادویی را بغل کرده ام و می بویم. اتاقم پر از عروسک های جورواجور است که هرکدام را می شناسم و داستانشان را می دانم و دوستشان دارم. اما یک روزی هست که از همه اینها متنفرم. یک روز است که شکلات ها مرا به گریه می اندازند و از گل ها رو بر می گردانم و همه «تِدی» های دنیا بدجنس می شوند. فقط یک روز و فردا خوب می شوم…